پدر هم بود آن سال …

هیچ
وقت اینجا از اولین‌باری که رفته بودم مشهد ننوشته‌ام. سال ۸۱ بود، هم عید بود و
هم محرم. پدر هم بود و تسبیح و علی و من و مادر و داداش احمد. هیچ‌وقت ننوشته بودم
که وقتی رسیدیم مشهد، با تسبیح و مادر و علی دویدیم سمتِ حرم و پدر و داداش احمد
ماندند تا اتاق را تحویل بگیرند. کفش‌هامان را حتی یادم هست که دادیم به کفشداری
شماره ۱۴. دنبال تسبیح راه افتادیم رفتیم جلو. همان‌طور که آسوده چادر را گرفته
بودم که معمولاً توی کوچه و خیابان می‌گرفتم رفتم جلو و یک آن خودم را کنار ضریح
دیدم. بی که فشاری و ضربه‌ای حس کرده باشم. و به همان آسودگی آمدم بیرون. بی که
چادر و روسری‌ام میلی‌متری عقب و جلو شده
باشد. دیدم مادر و تسبیح نیستند، رفتم سمتِ کفشداری و انگار نه انگار بار اول‌م
است، دیدم علی هم آن‌جاست. نشستیم تا مادر و تسبیح بیایند، داشتیم حرف می‌زدیم که
تسبیح با چشم‌های قرمز از گریه با اخم آمد و گفت کجایی خاله؟

به
محض اینکه من جدا شده بودم، و رفته بودم بین جمعیت، مادر با شنیدن فریادِ کمکی به
گمان اینکه من هستم که کمک می‌خواهم می‌رود جلو. تسبیح مادر را گم می‌کند. مادر را
گُم کرده بودیم. بدونِ کفش [چون شماره کفشداری پیش مادر بود] راه افتادیم دنبال
مادر. آن موقع شش ماه بود که ام.اس داشتم. تمام صحن‌ها و شبستان‌های حرم را گشتیم.
علی جدا و ما جدا. از ساعتِ ۱۱ صبح تا ۴ بعد از ظهر گشتیم و پیدایش نکردیم. توی
زیرزمین حرم از حال رفتم. دیگر پاهایم را حس نمی‌کردم از بس راه رفته بودم و از بس
ترسیده بودم. خادمه‌ی حرم می‌گفت نخواب بلند شو! و تسبیح زار می‌زد او مریض است!
مرا کشاندند گوشه‌ای  و داشتم گریه می‌کردم.
یعنی بی که بخواهم اشک بود که می‌ریخت. به امام رضا گفتم به‌به عجب میزبانی که
تویی! گله کردم. گریه کردم. تسبیح ترسیده بود حتی.

آخر
سر با دمپایی‌های سبز رنگی که از حرم گرفتیم رفتیم سمتِ هتل. هتل‌مان سمتِ بازار
رضا بود. خجالت می‌کشیدیم از دمپایی‌های سبز، چادرهای سیاه. به در اتاق که رسیدیم،
مادر در را باز کرد، می‌خندید از شرم و من عصبانی از درد. علی پیدایش کرده بود،
توی گمشدگان. نماز خوانده و ناهار امام را خورده، بر گشته بود هتل.

یادم
هست پدر مزاح می‌کرد با مادر که گُم شده بود. فردا که رفت حرم خودش هم گم شد. از
بس که حرم بزرگ شده بود از آن آخرین باری که آمده بودند. بعد از به گمانم بیست و
چند سال. ولی پدر زرنگ بود، کارت هتل را داشت. ولی ناهار امام نصیب‌اش نشده بود


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.