زیر آسمان شهر

مادر
دیشب رفت. توی ماشین دست‌هاش را لمس کردم. فقط گرفتم و فشار دادم و بعد رها کردم
… دست‌هاش یک گرمی خاصی دارد، حتی تن‌اش همیشه گرمای خاصی داشت، وقت‌هایی که از
ترس و وحشت می‌خزیدم در بالین‌اش. خانه‌امان خالی شده است حالا از این گرما …
گرما به تندی و خشونتی عجیب همراه مادر رفته است. توی خانه‌ای تا این حد سرد، تنها
چیزی که یادم مانده، جمع کردن پرده است و گذاشتن بنفشه‌ی آفریقایی‌ام روی رفِ
باریکِ پنجره … خبری از کفترها نیست. چیزی نپاشیده‌ام برای‌شان. صورتم را رنگ
کرده‌ام، مثل همیشه ناشیانه و کج و کوله، هیچ اشتها ندارم، حتی تشنه‌ام نیست.
صورتِ رنگ شده‌ام هیچ زیبا نیست. صورتِ من با رنگ دوست نیست. نه با زیبایی حتی.
ساعتی به خودم توی آینه خیره مانده‌ام و کسی به تاری زخم می‌زند و صدایش به تار و
پود قلبم ناخن می‌کشد. هزاران صحنه، هزاران دیالوگ، هزاران اسم … روی سِن خیالم
می‌چرخند، می‌خندند و پُرگویی می‌کنند. دستی که همواره مهربان است صورتم را در
میان می‌گیرد. سرد. می‌چرخم و از آینه برمی‌خیزم. اجاق سرد است و سینک پُر است از
ظرف‌های نشسته، چرب. من چونان موشی که لقمه‌ای بزرگ بلعیده باشد دیگر از سوراخ رد
نمی‌شوم. سنگین و تبدار و خسته می‌نشینم و «زیر آسمان شهر» می‌بینم.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.