بهار
۸۸ که شوالیه مالتیپل اسکلروزیس (+) بدجوری حالِ ما را گرفته بود و پشتمان را به خاک
زده بود، زیاد توی فیسبوک میپلکیدم. به خاطر داروهایی که میگرفتم بدخواب میشدم
و تا نیمههای شب با احمدرضا و سعید خوشتیپ و سپیده و رویا و مهزیار و خیلیهای
دیگر پای عکسهای هم چرت و پرت مینوشتیم و لایک روی لایک میزدیم. یادش بخیر …
همان
موقع بود که رضا، صاحب وبلاگِ خط سوم، توی چت چیزی به من گفت که آن موقع خیلی بهام
برخورد و ناراحت شدم و حتی ازش بدم آمد و دیگر محلش نگذاشتم. رضا گفت زیادی عجز و
لابه میکنم و از فرصتی که دست داده استفاده نمیکنم و مثال زد به گمانم از هرمان
هسه که یک مدتی توی خانه بستری بوده طوری که حتی نمیگذاشته پردهها را کنار بزنند
و در این مدت فلان شاهکارش را نوشته بوده. مخلص کلام که سوسن بنشین و شاهکارت را
بنویس و عجز از خودت نشان نده. منِ حساس و زودرنج آن موقعها که درد کشیدهای بودم
رنجور و تا تقی به توقی میخورد به هم میریختم و از رفتار مسئولان بیمارستان هم
داغان بودم و مرتب و هر روز توی وبلاگم از این همه ناملایمات مینوشتم و همدردی میطلبیدم
که بگوید آخـــــــــــی! نفهمیدم رضا آن روز منظورش چه بوده و از اتفاق چه گوشزد
به جایی بوده است آن ایرادی که ابراز کرده بود. حالا این روزهای خانهنشینی که
مرتب برنامه میریزم و به جایی نمیرسم و
نقشه میکشم و هیچی به هیچی، آرزو میکنم کاش همانموقع، نه، در فاصلهی کمتری
متوجه میشدم و قبل از کلفت شدن پوست و سنگین شدنِ تنآسودگی و تنبل شدنهام،
متوجه میشدم چطور و چرا باید شاهکارم را تولید کنم.
زرنگی
میخواست و من نداشتم.
مرتبط: (+)