تلویزیون؛ آری یا نه؟

گاهی اتفاق می‌افتد که در خانه‌ی پدری امیر، لختی از تماشای تلویزیون بزنیم و حرف بزنیم. یعنی یا به کل خاموشش کنیم یا صدایش را خفه کنیم و بعد از این است که صدای خنده و صحبت بالا می‌رود. خیلی کم اتفاق می‌افتد ولی همین کم‌اش هم غنیمت است.

دیشب این‌طوری شد، صدای تلویزیون را خفه کرده بودیم و دخترها و امیر داشتند از شیطنت‌های کودکی و آتش‌هایی که سوزانده بودند و کتک‌هایی که خورده بودند و شیطنت‌های توی مدرسه صحبت می‌کردند. فاطمه مثل من دیرتر عضو خانواده شده است و طبعاً آن‌طورها خاطره‌ مشترک ندارد، ولی حدیث و امیر کلی خاطره‌ی مشترک دارند. می‌گفتند و می‌خندیدند و من و فاطمه گوش می‌دادیم.

تا رسید به حوادثِ مدرسه و من فقط یک خاطره داشتم از شیطنتی ناخواسته و اتفاقی عجیب که شاید برای اولین بار در یک جمع بازگویش می‌کردم. بچه‌ شرّی نبودم. گوشه‌گیر بودم و همبازی به معنای واقعی کلمه نداشتم. برادرهای آتش‌پاره‌ام که دادِ همه‌ی همسایه‌ها را در آورده بودند و طوری بود که هیچ مدیری حاضر نبود هیچ بچه‌ای با فامیلی «جعفری» را در مدرسه‌اش ثبت نام کند، مرا به جمع‌شان راه نمی‌دادند و من دخترانه‌ دخترانه بزرگ شدم. توی کوچه هم که دخترها بازی‌ام نمی‌دادند. اخمو بودم زیادی. تا عصر و تا غروب آفتاب می‌ایستادم و تکیه می‌دادم به دیوار و بازی بچه‌هارا تماشا می‌کردم و خسته نمی‌شدم، بعدترها اما طاهره فهمید گوش شنوایی دارم و قبلاً گفته‌ام که!

فاطمه اما می‌دانم شیطنت دارد، ولی دختر سیّاسی است. بلد است چطور و کِی خودش را از معرکه بکشد بیرون تا از چشم مدیر و ناظم و معلم‌هاش نیفتد. آن‌قدر سیّاس هم هست که شیطنت‌هاش را فقط برای من تعریف کند و دیشب ساکت بنشیند و فقط گوش بدهد و به موقع بخندد. آن‌وقت بابای امیر دلسوزانه بگوید به این دختر خیلی ظلم شده است چون همبازی نداشته و اینها!

یادم هست دکتر سیّاح می‌گفت از وقتی بچه‌هاش وقتِ مدرسه رفتن‌شان شد، تلویزیون را به کل از زندگی‌شان حذف کردند و نه از اخبار و نه از فیلم‌ها هیچی نمی‌دانست. پسر و دخترش هر دو پزشکی می‌خواندند و سری حتی توی سرها در آورده بودند. این اتفاق نه به این شدت در دوره‌ ما نبود. شانسی که ما داشتیم این بود که تلویزیون فقط دو تا کانال داشت و دو تا کانال آنقدر کم بود برنامه‌هاشان که اصلاً خاطره‌ای از تلویزیون نداشته باشیم. ولی رادیو چرا. رادیو همیشه روشن بود و کلی خاطره دارم ازش. هر چند در سال‌های بعدتر، جابجایی عمیقی صورت گرفت و رادیو به کل حذف شد و ماند تلویزیون. این وسط فقط یک چیزهایی ثابت ماندند و یک سری اضافه شدند،
نیرومندتر یا ضعیف‌تر. مقوی یا مضعف شاید بهتر باشد. کتاب ماندگاری کینه‌توز است و اینترنت رقیبی سرکوب‌گر. تنها زمان است که هیچ حواسم به‌اش نیست که می‌گذرد … می‌گذرد… می‌گذرد …

هر چه که هست، کاش می‌شد این تلویزیون را از زندگی کَند و گذاشت‌ش کنار … آن‌وقت چقدر حرف داشتیم برای زدن و چقدر خنده داشتیم و چقدر نزدیک‌ می‌شدیم به هم. دور هم. خانواده دوباره شکل می‌گرفت.

نه؟!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.