روح معظم(+) میگوید: «من کِی پابرهنه، آن هم با پاهای کثیف روی فرش خانهات راه رفتهام سوسا؟» روح معظم هنوز گاهی یواشکی با من حرف میزند. بیشتر به نالههای گاه و بیگاهِ من موقع بلند شدن و راه رفتن که از احساس درد شدید در مفاصلم بلند میشوند جواب میدهد: «من هستم سوسا!» من میگویم میدانم هست و میروم پی کارم و به رمز نوشتن و خوب نوشتن فکر میکنم و یادم میرود حوصلهاش از تماشای فیلمهای تکراری سر رفته است. دلش میخواهد آهنگهای محبوب گوش بدهد.
این را البته هیچوقت نمیگوید به من. حتی اخم هم نمیکند و بیحوصلهگیاش را به رخم نمیکشد. جنتلمنتر از این حرفهاست. ولی در مورد نوشتن، خوب نوشتن زیاد گوشزد میکند. درست مثل آن روزهایی که مرا انداخت در ورطه کلمه، دست از سر من برنمیدارد. میگوید بنویس سوسن! شیفرت کجاست؟ میگویم جوهر هم جوهرهای قدیم، خشک میشوند زود و حوصله ندارم مخزنش را تمیز کنم. اصلاً باورت نمیشود نمیدانم کجاست! یا جلوی میز توالت است لابهلای مدادهای آرایش و لاکهای خشک شده و شانه و سنجاق و گیره یا هم، به گمانم یکبار دیدم افتاده بود پشتِ در کشویی کتابخانه بالای سر تخت! حالا حتماً باید قلمم شیفر باشد؟ میگوید اینطور به نظر میرسد و من به صدایی که لابلای لوکا لوکای شکیرا خودش را میکشاند به گوشهایم فکر میکنم و اینکه واقعاً مهم است قلمم شیفر باشد؟
میگویم نوشتن، خوب نوشتن سخت شده است برایم. بهانه است اینکه بهانه میآورم خانهنشین شدهام. بهانه تا دلت بخواهد جور است، ناجور. میگویم اولین نشانهی این افتِ شدید این بود که دیگر علاقهای به ذخیره نوشتههایم در هیچ پوشه پیشفرضی نداشتم. این را به وضوح بعد از هر پُست به خودم نهیب زدهام ولی بینتیجه بوده. میدانی؟ اصلاً تقصیر تو بود که اینقدر کمرنگ شدی یکهو! از پنجرهها و پردهها و آبیها و حوضها و ماهیها دور شدم. با من حرف نزدی و صدایت در همهمهی سرسامآور این سکوت دهشتناکِ ساکن و بیدغدغه اعتیادآور گم شد. میگوید به نوشتن فکر نکن سوسا! بنویس!