بی روزمرگی‌هایم

جای نشستنم ثابت است، روی همین مبل نزدیکِ پنجره و کتابخانه. سهل‌الوصل‌ترین نقطه‌ی ممکن اتاق. هیچ کار مشخصی ندارم. حتی دچار روزمرگی هم نشده‌ام. کارهایم، خواب و بیدارهایم نظمی ندارند. تا به‌اشان عادت کنم. کسی که مدت زمان عمده‌ای از زندگی‌اش عادت به سحرخیزی دارد و تحصیل و بعد کار. عادت به رفتن و دیدن و آموختن. اینکه هر روز در جای مشخص و ثابتی بنشیند و کارهای نچسب تقریباً تکراری را هر روز تا یک ساعتِ خاصی از روز انجام بدهد. به مرور، یک نوع خاصی فراموشی به سراغش می‌آید.


فراموش کردنِ گذشته‌ای که داشته است. اینکه حقیقتاً هر روز صبح ساعت یک ربع به شش بیدار می‌شده و روی لبه‌ تخت مرتب شده‌اش می‌نشسته. به آهنگی منتخب گوش می‌داده. در فنجان چینی سیاه با خال‌های قرمز لاکی چای تازه دم می‌نوشیده. با تکه‌ای کیک گردویی یا کاکائویی و بعد ساعتِ هفت بلند می‌شده می‌رفته سر کوچه تا سوار ماشینی که آژانس مقرر کرده بود بشود. در مسیری بیست دقیقه‌ای تا محل کار، با تسبیح سفید رنگی که احسان(+) برایش از مشهد آورده بود برای شهدا یک دور صلوات بفرستد. بعد لای کتاب باریک و سبکی را که مختص همین فاصله‌ی بیست دقیقه‌ای است را باز می‌کرده و می‌خوانده.

تا برسد به کوچه‌ی پشتی بیمارستان. کارت می‌زده و سوار آسانسور می‌شده. شاید خانم خلیل‌پور آن تو باشد یا نسرین یا یکی از پرستارهای بخش‌های دیگر که دورادور سلام و علیکی با هم دارند. گپ کوتاهی رد و بدل می‌شده و بعد در اتاق عمل را باز می‌کرده و با سر و صدا وارد رختکن می‌شده و حین لباس عوض کردن سر به سر بقیه‌ می‌گذاشته. آخر سر موقع خارج شدن کلید برق را می‌زده تا جیغ بچه‌ها در بیاید. احیاناً همان روزی هم باشد که آن اتفاق افتاده بود؟ انگار خاک مرده پاشیده بودند آنجا که محدثه رنگش مثل گچ سفید شده بود و خانم هدنرس گنگ و مستأصل جلوی استیشن قدم رو می‌رفت. هوم؟

نه! یک روز عادی باشد؟ روی بولتن بخوانی کدام اتاق هستی. یک نیم نگاهی به لیست عمل‌های جراحی و بروی سمتِ اتاق یک مثلاً؟ اولین اتاق سمتِ راست؟ دستگاه‌ها و لوازم را چک کنی و بعد اتاق را برای n مورد عمل جراحی آماده کنی. درست وقتی بقیه‌ بچه‌ها تازه دارند سر تعداد اعمال جراحی و اتاق‌شان جر و بحث می‌کنند و نهایتاً گفتگویی ساده، تو کارت تمام شده باشد. رفته باشی اتاق پرستاری و لیوانِ گنده‌ چینی سفید با قلب‌های قرمز را از چای تازه دمی که خانم باقری زحمت‌ش را کشیده پُر کنی. نان لواشی را برداری با تکه‌ای پنیر یا یک عدد تخم مرغ آب‌پز یا کره و مربایی و بروی سر میز و شروع کنی.

درست وقتی بقیه‌ با سر و صدای لیوان‌ها و بشقاب‌ها و کاردها و سینی‌ها مهیای صبحانه‌ خوردن می‌شوند، تو بلند شوی بروی جلوی استیشن و با ظریفه گپ بزنی. با خانم دکترها سلام و علیک کنی؟ به خانم دکتر خویی بگویی چرا امروز رژ نزده‌ای؟ به دکتر مسلمی بگویی خط چشم‌ش رنگِ سرمه‌ای قشنگی است. از دکتر رسولی بپرسی وضعیت تحصیلی پسرش در دیار غربت چطور است؟

احتمالاً چندتایی دانشجوی آشنا و جدید هم سر و کله‌اشان پیدا می‌شود، که می‌سپارندش به تو که ببری سر اتاق‌ها. اگر دانشجوی فعالی باشد که چه بهتر اگر نه، کلاهتان توی هم می‌رود. و از رویارویی با این خانم سخت‌گیر که مدام موقع آماده کردن بیمار و موقع عمل سوالاتِ جوراجور می‌پرسد که یحتمل بلد هم نیست و اخم و تخم می‌کند، گریزان باشد. در غیر این صورت خودش را هر طوری که باشد می‌رساند اتاق تو تا یاد بگیرد … عینِ خودت. یاد بگیرد.

یک‌ ساعتِ خاصی از روز کارت تمام می‌شود. لباست را عوض می‌کنی و با آسانسور می‌روی پایین. جلوی کارتکس با n نفر خوش و بش می‌کنی. بعد یحتمل با کسی همراه می‌شوی که می‌پرسد اوضاعت چطور است؟ ماشین آژانس با دیدنت می‌آید جلوی پایت نگاه می‌دارد، در مسیر به خاطر ترافیک آن ساعتِ خاص کُندتر می‌رود و دیرتر می‌رسی، کتاب باریک سبک را ورق می‌زنی تا می‌رسی خانه. ناهار خورده نخورده روی کاناپه‌ ارغوانی ـ طلایی، روبروی بلندترین پنجره‌ عالم دراز می‌کشی. جای مشخص و ثابتی است. کتابی که مختص همین اوقات است را باز می‌کنی. در همین وضعیت می‌مانی ـ درازکش ـ تا فردا صبح؛ ساعت یک ربع به شش.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.