«… برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را میدزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج میکنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست میدهد، خوار و زبون میشود و به غیر خودی وابسته میشود؛ و نوکر میشود، و میشود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغهی شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم میزند!»
کلیدر/محمود دولت آبادی/جلد ششم/ص. ۱۷۱۱
«…ما را مثل عقرب بار آوردهاند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمیداریم تا شب که سر مرگمان را میگذاریم، مدام همدیگر را میگزیم. بخیلیم. بخیل! خوشمان میآید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را میجود. تنگنظریم، ما مردم. تنگنظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی میبینیم دیگری سر گرسنه زمین میگذارد، انگار خیال ما راحتتر است. وقتی میبینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایهی خاطرجمعی ماست. انگار که از سر پا بودنِ همدیگر بیم داریم! نمیدانم؛ نمیدانم چرا این جوری بار آمدهایم، ما مردم! انگار که درد خودمان را با مرگ دیگران میتوانیم علاج کنیم، ما؛ آن هم با مرگ ذلیلتر از خودمان! میان باتلاق گیر کردهایم اما خیال میکنیم چارهی کارمان این است که دیگران هم، دیگرانی مثل خودمان، در این باتلاق گیر کنند و بمیرند! این دیگر خیلی حرف است که ما مردم برای خودمان اینقدر بخیل هستیم و برای دیگران آنقدر سخاوتمند! ما چه جور مردمی هستیم، آخر؟!
همان/ص. ۱۷۴۳
پ.ن: و من مردمی را میبینم در سینما، که از دیدنِ صحنههای خودزنی شهاب حسینی در جدایی نادر از سیمین یا افتادنِ جنازهی خشک شدهی رزمندهای در روزهای زندگی غشغش میخندند! … میخندند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* وقتی
آیدا آشپزی میکند! (+)
هزار و بیست و چهارمِ یک راننده تاکسی **