دیشب وقتی کتاب را تمام کردم میخواستم بیایم و در موردش، در مورد خودم با این کتاب بنویسم، وقتی امیر از سفر یکروزهاش برگشت و آخر سر پرسید کتابش چطور بود و لب و لوچهی آویزان مرا دید سری به تأسف تکان داد که یعنی وااسفا به تو سوسن! گفتم من نمیدانم، هیچ جذابیتی نداشت برایم. نمیدانم شاید اگر همان اوایل که چاپ شد میخواندمش، من هم عاشق «آبشار قهوهای» میشدم. ولی الآن بیشتر میخندیدم و تأسف میخوردم. امیر میگوید در بیست سال گذشته این بهترین رمان فارسی بوده است! میگویم بدا به حال ما که چقدر دچار فقر ادبی شدهایم!
نمیدانم! مردم انگار رمانِ خوب نخواندهاند تا حالا، یا خوب رمان نخواندهاند. کجای این چرت و پرتها رمان است؟ امیر مینشیند و معقول برایم توضیح میدهد اصلاً «رمان» تعریفش چی است و چقدر گسترده است و اشکالی ندارد اگر یکی چرت و پرت بنویسد و اسمش را بگذارد رمان و بعد آن کتاب بشود بهترین رمانِ بیست سال گذشتهی یک ملت! مثال هم میزند البته. چی؟ «صد سال تنهایی» میگویم خیال نکن من با این آقا مشکل دارم، من صد سال تنهایی را بعد که خواندم رد کردم رفت. به کی یادم نیست ولی من کتابهای اینطورکی را کادو میدهم به بنده خدایی [امیدوارم آن بنده خدا این متن را نخواند!] و نمیگذارم دور و برم بماند. میگویم ببین «جننامه» هم چرت و پرت بود، ولی چرت و پرتهایش شاخ و دُم روی تنهی آدم رسم نمیکرد. من دوست ندارم کلی چرت و پرت بنویسد کسی و آخرش با چند تا صحنه از جبهه و بهشت زهرا و دشت ماووت، توجیهش کند. شهادت و جبهه حرمت دارد آقا. میگوید چه چیز این کتاب تو را نگرفت. میگویم اول از همه؟ این «یا علی مددی»هایش و خدا را گُم کردنهایش. خدایی که ستارالعیوب است و یک درویشی میآید میگوید به لطفِ علی من کتاب زندگی تو را میدانم! غلط کرده! هر گردی که گردو نمیشود! خدا حتی تحت شرایطی به پیامبرهایش اذنِ کشفالعیوب میداده است! حالا یک درویشی با ذکر یا علی مددی و خدا کیلویی چند، … امیر میگوید خوب پس بگو! بعد با اشاره به کامنتِ یک بنده خدایی میگوید «زیباییشناس نیستی دیگر خانومم!»
من «زیباشناس» نه! ولی حقیقتاً در ماندهام که این واقعاً بهترین رمانِ دو دههی یک ملت است؟!