ماهیهای
فایتر ما را که یادتان هست؟ یکی قرمز (+) بود و یکی آبی. بعد ما اینها را برای سفره
هفتسین گرفته بودیم. این دو تا را انداختیم توی تنگ و رفتیم تبریز. وقتی برگشتیم
یال و کوپالِ این ماهی قرمزه به فنا رفته بود و بعد که از هم جداشان کردیم تقریباً
یک ماه بعد، به رحمت ایزدی پیوست و ماهی آبی ماند و شد سلطان قلب من!
چطوری؟
اینطوری که به من عادت کرد و برای دستی که دانههای غذا میریخت برایش دم تکان
داد و موقع تقلاهایم برای بلند شدن، هی ورجه وورجه کرد انگار که دارد بوکسوری را
تهییج میکند قبل از اتمام شمارش برخیزد. کار به جایی رسیده بود این اواخر که وقتی
من روبروی تلویزیون و تقریباً نزدیکِ او دراز میکشیدم، این هم روی شنهای کفِ تنگش
یله میشد و من که سرم را بلند میکردم این هم یکهو بلند میشد. حتی یکبار که
حواسم نبود و پشتم بهش بود وقتی برگشتم چیزی را بگذارم روی میز، دیدم این هم پشت
کرده است به من!!!
اینطوری
شد که شد پسر من و امیر. اسمش را گذاشتیم «اویس». چرایش بماند. امشب بابا امیرش یک
عدد زن گرفته و آورده تا پسر یکی یکدانهمان را دلشاد کنیم. زن نگو یک پارچه
ژانگولر! یعنی یک جا خالیهای میدهد به این اویس جان ما که یال و کوپال تکان یورش
میبرد سمتش که نگو و نپرس. یک ساعتی هست که دوتایی ما را گذاشتهاند سر کار که
مبادا اویس جان بزند این یکی را هم نفله کند؟
میگویم
امیر آقا اسم عروسمان چی هست؟ مکثی میکند و میگوید «بلقیس»!
_____________________________________
* از آلبوم «شیراز چل ساله» گروهِ دنگشو.