از
دستم در رفته بود که وقتِ عود چه اتفاقی میافتد. البته ذاتاً موجودی هستم که هر
مرتبه که عملی را مرتکب شوم انگار اولین بار است. اولین بار است که مینویسم یا
اولین بار است که سوپ جو میپزم و اولین بار است که هویج بستنی میخورم و الی آخر!
من حافظهی عجیب و غریبی دارم. یادم نیست هر بار چی میشد که حس میکردم عود کرده
است. این چند روز گذشته حالات جسمیام ابداً به یک مصدوم فیزیوتراپی نمیخورد. از
لحاظ روحی در چند هفتهی گذشته زیر صفر بودم. استرس روانی شدیدی داشتم و مدام گریه
میکردم. دو روز است که عملاً حتی قادر نیستم روی پای راستم هم بایستم. نتیجه؟
فعلاً متوسل شدهام به دگزا … اگر خدا بخواهد و متوقف شود، خطر رفع میشود اگر
نه، امیر متحمل تجربهی تلخی خواهد شد. چرا؟ چون شخصیتِ امیر طوری است که اگر من
بروم زیر پالس، به گمانم باید یک تختی هم رزرو کنیم برای امیر … ضعیف است؟ نه!
از بس که عاشق است! [تا کور شود هر آنکه نتواند دید!]
حالا؟
دلم آبمیوهفروشی لوکس میدانِ ساعت تبریز را میخواهد و ممّد را و لیوانِ بزرگِ آب
هویجی که ممّد بزرگترین تکهی بستنی را انداخته باشد توی آن. نمیدانم ممّد از
خودش میپرسد کجاست دختر چادری عصرهای هشت سال تمامی که فقط آبهویج بستنی سفارش
میداد؟ غیر از آن باری که شیرموز سفارش داد و آنقدر گریه کرد که نتوانست بنوشدش؟ آن
عصر شانزدهم مهر سال ۸۰ کذایی …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اینبار
همشهر داستان با نوشتهای منتشر شده از یکی از دوستانِ خوب وبلاگیام مزهی دیگری
داشت. تبریک میگویم کامشین (+) جان.