سال
۷۹ هنوز مشغول طرح بودیم که گفتند امتحان استخدامی هست و شامل حین طرحیها هم میشود.
خوشحال و سرخوش مشغول خواندن شده بودیم که هی آقای خورشیدی که عضو انجمن اسلامی
بیمارستان هم بود راه به راه میآمد به سوسن جعفری اخمو میگفت تو که قبول نمیشوی
چون پارتی نداری. چرا؟ چون علاقهای به لاس زدن با او نداشتم. حتی یکبار دکتر
زنجانی هم همین را گفت، گفت دنبال پارتی باش. دخترک اخمو با یک باور عمیق قلبی
حرفِ پدرش را تکرار کرد: «پارتی من خداست». البته همه ظاهر و باطن خندیدند. خیلیها
به هوای پارتی لای کتاب را باز نکردند. نتیجه؟ من نفر دوم استان بودم و بند «پ» ها
افتادند.
تازه
کارمان شروع شده بود، تحقیق و مصاحبه و غیره. از خدا خواستم اگر استخدام شدم اولین
حقوقم را بدهم به مستحق. [البته اهل نذر و نیاز آنجوری نبودم و نیستم.] اولین
حقوقم ۶۶۴۰۰ تومان بود که تمام و کمال بخشیدم. موضوع به همین خاتمه نیافت، سال بعد
نزدیکِ خرداد ماه که شد، یک چیزی افتاده بود توی ذهنم و آن اینکه امسالش هم حقوق
خردادم را ببخشم. مدام آن شکلکهای شاخدار سیاه رنگ شیطان و سفید بالدار فرشته دو
طرف کلهام ور ور کردند. حتی یاد حدیثی از حضرت علی افتادم که اگر خیری به ذهنتان
خطور کرد تردید نکنید. من تردید کردم و تمرد. گفتم من فقط اولین حقوقم را گفته
بودم شامل امسال نمیشود که!
اولین
روز خرداد ۸۰ از خواب که بیدار شدم چیزی روی چشم چپم بود. هر چی شستم و توی آینه
نگاه کردم چیزی ندیدم ولی رفع هم نشد. تا نیمه مهرماه ۸۰ که تشخیص اماس دادند. آن
روزها دلم لرزید که چون مضایقه کردم این اتفاق افتاد؟ یا باعثش همانی است که گاهی
بهش فکر میکنم؟ هر چی بود، دیشب شبکهی تهران «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد»ش
را اختصاص داده بود به همین موضوع. با همان رویه و همان واقعه. دیشب دوباره یادم
افتاد که خدای مهربان و رئوف که با یکی دو جملهی عابدانه و عاجزانهی ما تا دمِ
گوشمان پایین میآید به وقتش هم سریعالعقاب است. شوخی سرش نمیشود. شدیداً اهل
معامله است. غش در معامله را برنمیتابد و عین بانکیها، خِر شما را میگیرد.
بدجوری هم میگیرد. من دیدهام … با خدا نباید شوخی کرد!
البته
برای جلب توجهش خیلی کارها کردم. عهد کردم تمام عیدیام را هر سال بدهم به مستحق.
کِی؟ درست قبل از چهارشنبه سوری برای چند تا خانواده غذا و آجیل و شیرینی میگیرم.
یعنی همان اصغرآقا، شوهر خواهرم این کارها را میکند. بعد هم دو تا بچهی طرح
اکرام ایتام دارم. افسانه و امین. ولی خدا گفت با اینها نمیتوانی سرم گول بمالی!
به واسطهی این انفاقات، کارهایی میکنم برایت ولی … سنتِ مرا تبدیلی نیست سوسن
جان!
سوسن
جان را طوری گفت که دیگر جرأت نکردم زر زیادی بزنم … معامله معامله است (+)!