از مُرداب‌ها


اگر
بخواهم از لحاظ روحی به خودم نمره بدهم، حتماً مردود می‌شوم. حتی اوضاع‌م در سال‌های
اول تشخیص ام‌اس بسیار بسیار بهتر از حالایم بود. به طرز ترسناکی در حال عقب‌نشینی
هستم. دارم به این وضعیتِ غم‌انگیز نداشتنِ قابلیتِ تحرک عادت می‌کنم. عادتی از سر
اجبار، به این پیله‌ای که تنیده شده است پیرامونم. روزهای تکراری. روزهای ناتوانی.
روزهای غم‌های حداکثری. شوق حداقلی. گذشته، سوسنی که در گذشته بوده است کم‌کم دارد
برایم رنگ می‌بازد و مانند خوابی شده است که هرگز واقعی نبوده است. هرگز نبوده
است. توهم بوده است همه‌اش. آنچه حقیقتاً بود و هست، همین سوسنی است که برای کوچک‌ترین
کاری نیازمند کمک شده است. دارم به یک زندگی نباتی کشانده می‌شوم.

در
حالی‌که زمانی می‌توانستم غم‌هایم را مدیریت کنم حتی، و بار سنگین راز ابتلایم را
تنهایی به دوش بکشم، بی که نزدیک‌ترین افراد زندگی‌ام بویی ببرند، با دردها و رنج‌ها
و غصه‌هایم، روحیه‌ی خوبی داشتم. چون حال پاهایم خوب بود؟ بهتر از حالا بود. حالا،
نمی‌توانم دردها و رنج‌ها و غصه‌هایم را از امیر پنهان کنم. نزدیک‌ترین موجود
زندگی‌ام. درد که شدت پیدا می‌کند و فریاد می‌زنم و به خود می‌پیچم، وقتی به خدا
التماس می‌کنم رهایم کند، وقتی در اوج استیصال، تمام راه‌های نرفته را در ذهنم
مرور می‌کنم تا کارآمدترین حربه را به کار ببرم، مگر؛ شاید، بشود از رنج کاست، از
رنجوری، از این هجمه‌ی متلاشی کننده‌ی اندوه، این سکون ناخواسته‌ی سکرآور، که چون
مردابی مکنده، آرزوها و رویاهایم را فرو می‌بلعد، امیر خواسته یا ناخواسته می‌بیند
و می‌شنود و رنج می‌کشد. این رنج، به جانم فرو می‌نشیند، بارها و بارها و مکرر.
تصاعدی و جنون‌آمیز زیاد می‌شود. میان من و امیر، مبادله‌ای جانکاه از رنج و اندوه
در جریان است …

ناامید
شده‌ام؟ حقیقتاً بله. دومین‌بار است که به عنوان یک بهمنی هیچ پیش‌بینی قابل
اتکایی از آینده‌ی پیش رو ندارم. کورمال کورمال، تکیه داده‌ام به امیر و به راهی
می‌برم‌ش که دارد از بین می‌بردَش. دارد نابودش می‌کند. درست زمانی که تصور می‌کرد
به آرامش گمشده‌ی زندگی‌اش دست یافته است، از زندگی افتاده است. آرزوهای کوچک و
شیرین‌مان، مانند ویترین مغازه‌ی متروکی در کنج یک بن‌بست قدیمی خاک‌خورده و رنگ‌باخته‌اند.
از هم دور شده‌ایم. من از شرم این هدیه‌ی نامناسبی که به او داده‌ام، می‌دهم و او
از ترس و دلهره‌ی ناتوانی‌اش در کاستن از دردم. بی‌هیچ مکالمه‌ای، بی‌هیچ تماسی،
بی‌هیچ جمله‌ی عاشقانه‌ای. زندگی دارد در نقطه‌ای کور، جایی که نباید، که تصورش را
نمی‌کردیم متوقف می‌شود.

حالم
خوب نیست … نمی‌دانم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.