صبح خواهد شد!

*می‌دانم
که باید قوی باشم. می‌دانم که از درد و اندوه نوشتن، کوتاهی است در حق خوانندگان
وبلاگم ولی، گاهی ظرفیتِ آدمی به ستوه می‌آید. گاهی اتفاقات، چونان تنگ می‌آیند که
ناگهان از هر چی نیرو و شور خالی‌ات می‌کنند. برای آدم‌هایی که تمام سال‌های زندگی‌شان،
در حرکت بودند، ناگهان از حرکت ایستادن شوکِ مهلکی است. البته که آدمی موجود
سازگاری است، ولی برای سازگاری هم باید آموخته باشی و من نیاموخته‌ام به سکون.
نیاموخته‌ام به بیهودگی. و همین  است که
آزارم می‌دهد. تنهایی و دور بودن از خانواده و دوستان هم البته به گمانم مزید بر
علت شده باشند.

*وقتی
چند وقتِ پیش مونا را دیدم، روی تخت بیمارستان، رنجور و دردمند و نالان، همانقدر
مثل همیشه روشن و لطیف و زیبا، شرمنده‌اش شدم از دردی که سنگین و مهیب می‌پنداشتم.
آرام می‌گوید اگر جای مونا بودم، می‌گویم من نمی‌توانم اینطوری خودم را آرام کنم
که اگر جای مونا بودم چه می‌شد؟ به نظر من دردها، هویت دارند. رنگ دارند، بو دارد،
طعم دارند. وزن و جرم دارند. دردها یکسان نیستند، شاید یک لیتر آب و یک کیلو آهن
از نظر فیزیک هم وزن باشند، ولی لطمه‌اشان یکسان نیست، هست؟ من هرگز نمی‌توانم
دردم را با دیدنِ مونا تسکین بدهم، نهایت این است که مثل مونا، سعی می‌کنم ظرفیت‌ش
را داشته باشم. ظرفیتِ اینکه با آن همه درد و محرومیت، هنوز اینقدر شاکر و صبور و
مثبت است. ولی ظرفیتِ من مسلماً فرق خواهد داشت با مونا یا هر کس دیگری. کسی که
طعم عسل را چشیده باشد، تحملش در تحمل تمنا، کمتر است از کسیکه طعم‌ش را نچشیده
است. برای من، برای سوسنی که یک آن آرام و قرار نمی‌شناخت، این سکون و این
محدودیت، خفقان‌آور و کشنده است. از پا می‌اندازدم.

*از
دیروز که با آرام صحبت کردم، و بعد کامنت‌های مهربانِ همگی شما، و بعد ایمیل زهرا
که اشکم را در آورد، تصمیم گرفتم خوب شوم. امیر هم گویا همین‌طور. دیروز فرق داشت
با این چند وقت گذشته. یک تصمیماتی گرفته‌ام برای اینکه از شر این اسپاسم که چنگ
انداخته است روی زندگی‌ام خلاص شوم. تصمیم گرفته‌ام شاد باشم. خودم این شادی را
تزریق کنم به زندگی‌ام. دستی به سر و روی خودم، افکارم و ذهنیت‌م بکشم. می‌خواهم
منفی‌ها را عقب بزنم و بگذارم نور بپاشد توی قلبم. می‌خواهم حتی در سکون هم،
طوفانی در درونم به پا کنم. در همین بی‌حرکتی، جلو بروم. نمی‌شود؟ بالا بروم. نمی‌شود؟
ریشه بزنم. بالاخره من که از دانه‌ی لوبیایی که ابتدایی که بودیم توی زنگ علوم سبز
می‌کردیم کمتر که نیستم، هوم؟

* «… افتادی؟ بلند شو. افتادی؟ دلت به امیر گرم باشد، مرد است. می‌گویی
پشتت را به امیر تکیه داده‌ای؟ امیر هم خالی است؟ پُرش کن، خودت را و او را پر کن که
زندگی برای هردوتان راحت‌تر شود. دستت را روی زانوی امیر بگذار، دلت گرم و قرص باشد؛
در بدترین و خالی‌ترین روزها هم آدم یک سکّه، یک اسکناس ته جیبش پیدا می‌شود. همانی
که گذاشته برای روز مبادا. داری. می‌دانم که داری. پیدایش کن …»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تیتر و بند آخر از ایمیل زرمان 🙂


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.