اول مهر بود و هوای یزد، دلکش و دل انگیز و باغچهی مدرسه پر از انار بود. پنجرهی کلاس هم باز بود. آقا معلم صندلیاش را گذاشت کنار پنجره … نیم ساعتی آقا معلم در تفکر بود. بعد بلند شد و سری به میزهای بچهها زد. یک مرتبه آقامعلم، سیلی محکمی به اصغر زد. طوری که اصغر سرش خورد به سر همکلاسی پهلویی. چرت بچهها پاره شد، همه هاج و واج که اصغر چه کار کرد که آقامعلم اینطور محکم توی صورتش زدو آقامعلم گفت:«بچه دست راستت را کردی تو جیبت و با دست چپ مینویسی؟ بیا بیرون.» اصغر، ضعیف و نحیف و مردنی از روی نیمکت بلند شد و از ردیف دوم میزها جلوی تخته سیاه آمد. آقامعلم گفت:«کرهخر، احمق، کودن! هنوز هم که دست راست را کردی توی جیبت!» و با لگد محکم به پشت اصغر زد، اصغر بیچاره به شدت به طرف دیوار پرت شد و ناخودآگاه دست راستش را از جیبش بیرون آورد. او دستش را حایل خودش و دیوار کرد. دست راست اصغر از مچ قطع بود. …»
همشهری داستان/مهر۹۱/گزیدهای از کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی/ص. ۴۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* و داداش بزرگه که نمیگذاشت مریم، دخترش با دست چپ بنویسد. هر چی مخالفت کردم نتوانستم حریفش شوم و مریم شد راست دست.