فراموشی
یک مقولهی خودآگاه است یا ناخودآگاه؟ وقتی نوشتهی نسیم (+) را میخواندم دقیقاً
میتوانستم بهت و وحشتش را درک کنم. راه رفتن و حتی بلند شدن این روزها برایم
شبیه جادو کردن است. کاری که نشدنی است و من هرگز مرتکبشان نشدهام. عکسها و فیلمها
و خاطرات نمیتوانند به پاهای من تلقین کنند که تا همین یک ماه پیش میتوانستند
مرا بلند کنند و نگاهم دارند تا ظرف بشویم و برای افطار امیر غذا بپزم یا پرده را
کنار بزنم و به گلدانها آب بدهم. مغز من حتی منتهای درجه بازشدن مفصل زانویم را
هم اشتباه برآورد و مخابره میکند در نتیجه وقتی به پهلو دراز میکشم و با تمام
قدرت زانویم را صاف میکنم در واقع صاف نشده است. این را عکسی که امیر در آن وضعیت
میگیرد میگوید. زاویه هنوز صاف نیست.
وقتی
فیزیوتراپم میگوید مچ پای راستت را به سمت داخل و خارج حرکت بدهم، انگار که با من
به زبان چینی صحبت کرده باشد و در نتیجه مغزم نه برآوردی از فرمان دارد و نه
فرمانی صادر میکند و نه بدتر از همه پیش زمینهای از این فعل در ذهن دارم!
فیزیوتراپم
میگوید فراموش کردهام. برخی حرکات یادم رفته است. تا حدی که انگار نه انگار تا
همین یک ماه پیش ناخواسته انجامشان میدادم بی اینکه سازمانیافته و پلهای مراحلی
را طی کنم یا نیاز باشد کسی یادآوریام کند باید روی کدام پا فشار بیاورم تا بلند شوم.
ساعتها
چشمانم را میبندم و بلند شدن، ایستادن و راه افتادن را تخیل میکنم. آناتومی
عضلات و انقباض و انبساطشان موقع خم و راست کردن پا را به تصویر میکشم. وقتی از
من میخواهد کاری بکنم، چشمهای بسته یاریام میکنند تا بهتر انجامش دهم. به
نوزاد انسان فکر میکنم و به دو سالی که صرف میکند تا کمکم روی سینه بخزد، بعد
چهار دست و پا بشود، بعد چهار دست و پا بدود، بعد از میز بگیرد و روی زانو بنشیند،
با سینه صاف و بدون قوز، بعد کمکم روی دو پا … بعد … من چی؟ به اینکه چقدر
این کارها و رفلکسها و عملکردها در بدنمان ناخودآگاه است تا فراموشش میکنیم.
حتی خندهدار است که بخوانید من نوشتهام راه رفتن فراموشم شده است. مگر میشود؟
میشود که طعنهی معلمی، توهین رفیقی، گم کردن کیف پول مورد علاقهام، دزدیده شدن اولین
جعبهی مدادرنگیم، اولین نگاه عشق دوران کودکیم، نفسهای بازیگر مورد علاقهم موقع
توبیخ مادرش و و و هنوز خاطرم باشد ولی … یادم نباشد چطوری راه میرفتم؟