بگذاریم عنوانی نداشته باشد

«… سال‌های دور و دراز اسارت این چیزها را بر خلاف آن‌که خود بخواهم به من آموخت و امیالم را یکی‌یکی کُشت. یعقوب صنوبر تو این رنج را درک نمی‌کنی که سال تا سال گلی را ندیدن یعنی چه … یا زندانی سرزمینی باشی که به یر از شن هیچ‌چیز دیگری ندارد … سال‌های سال در خیال سیب بخوری ودر خیال ببویی. یا نیمه شب توی سلولت از خواب می‌پری و می‌بینی بوی گلابی می‌آید. دردناک‌ترین و سخت‌ترین تصویر هنگامی است که در کویر، کاسه‌‌ی آبی برایت بیاورند … با آن آب می‌فهمی که هنوز دنیایی هست […] سال‌های طولانی، دانه‌دانه آرزوهایت را می‌کُشند تا آن‌که یک روز درمی‌یابی بدون همه چیز باز می‌توانن زندگی کنی. می‌فهمی تمام آن چیزهایی که دوست‌شان داری پوچ و تو خالی‌اند. می‌فهی که وزن اشیا در درون توست … از آن به بعد است که جور دیگری زندگی می‌کنی … یعقوب یک زمان می‌رسد که تو و زندان و درد و تنهایی طوری با هم آمیخته می‌شوید که جدایی ناپذیرید … آدم دیگر نمی‌داند اسیر است یا درویش و زاهد … انگار یکباره از همه چیز تهی می‌شوی …»

آخرین انار دنیا/بختیار علی/صص.۵۶-۵۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.