۱. آنیکی آیدا نوشته بود (+) کسی گفته است «در حال زندگی کنید!» قلمبه است. آیدا هم نوشته بود که نمیشود به این شعار عمل کرد. در مورد عکسها نوشته بود. قبلاً گفته بودم که عکسها (+) هم مثل آهنگها قاتل هستند (+). اصلاً جهنمی که دانته تصویر کرده است را خاطرات هستند که میافروزند. خاطره است که قاتل است. ذهن است که قاتل است. این مغز با آن شگفتِ آفرینشش است که قاتل است.
که چه؟
که دو سال پیش یک روز که امیر رسید خانه من داشتم نماز میخواندم. رکعت آخر بود که گریه کردم و امیر ترسیده توی آشپزخانه خیره مانده بود. نمازم که تمام شد برگشتم گفتم امیر بعد از مدتها ایستاده نماز خواندم. و باز گریه کردم. گریهی شوق. حالا؟ حالا که نمیتوانم حتی به سجده بروم هم گریه کنم؟
۲. بافتنیام دارد شکل قشنگی به خودش میگیرد. جوری که وقتی دست میگیرم دلم نمیآید دست بکشم و بعد از اینکه کمرم درد میگیرد یادم میافتد که خیلی نشستهام. آنوقت دراز هم که میکشم قلاب را برمیدارم و درازکش بافتن را ادامه میدهم!
۳. جسارت به خرج دادهام و کیفی تخیلی میخواهم بدوزم با نمد! تخیلی چون الگویش را از تلفیق چند نوع کیف نمدی و چرمی در آوردم به غایت ساده! ولی همین به غایت ساده را هنوز جرأت نکردهام بدوزم. سخت است چون مجبورم همه را با دست بدوزم. هنوز طرحی برای تزئین روی کیف به ذهنم نرسیده و نهایت اینکه اگر بد شد چه؟
۴. فیلم «گرگ والاستریت» رادیدیم. مخلوطی از هفتاد درصد سکس، ۸۰ درصد حرفهای رکیک و ۶۰ درصد تخیل را جمع کردهاند توی یک فیلم و انتظار اسکار را هم داشتند!
از فیلمهای ایرانی هم که تا حالا دیدیم چیز دندانگیری نبود که دربارهش بنویسم. فیلم «زندگی جای دیگری است» را به سبب بازی کنترل شدهی بهداد تحسین کردهاند ولی برای من بازی یکتا ناصر فوقالعاده چشمگیر بود البته تا وقتی که فیلم «یکی میخواد باهات حرف بزنه!» را دیدم و متوجه شدم یکتا ناصر دارد نقشهایی متفاوت از آنچه در تلویزیون از او دیدهایم را تمرین میکند.
فیلمهای وودی آلن هنوز تمام نشده است. فیلم «پوسیکت» او را میدیدیم که در صحنهای از فیلم حین خواستگاری مرد داستان از دخترک، بالا سمت چپ نوشت «پیام مؤلف». ایدهی دلقکگون شگفتی بود. حالا توی فیلمها خصوصاً فیلمهای ایرانی منتظر این جمله هستم که در یکی از گوشههای تصویر ظاهر شود!
۵. چند تایی هم کتاب خواندم. عقاید یک دلقک و فرنی و زویی. دلتنگیهای نقاش … را هم دارم همراه روزگار سپری شدهی دولتآبادی میخوانم. همشهری داستان خرداد دارد خودش را میکُشد ولی فعلاً قصد ندارم دست از کتاب خواندن بردارم. همشهری داستان قاتلِ کتاب است!
حرف از داستاهای همشهری شد یاد «توکای آبی» حامد اسماعیلیون افتادم. آقای دکتر بعد از دکتر داتیس خوب بلد شده است بدون حتی کنایه، راحت و بیدغدغه حرفِ سیاسی بزند و ککِ کسی نگزد! آفرین به نویسنده!
۶. چیزی به ماه رمضان نمانده است. من هفتهای دو روز صبحهای زود در خیابانهای تهران به سمتِ فیزیوتراپی در حرکتم. کسی صبحها سیگار روشن نمیکند و رانندههای تاکسی چای تهِ لیوانش را نمیپاشند توی خیابان. کسی هم نان داغ توی دهانش نمیگذارد. منتظرم رمضان برسد.
۷. وَلَو شِئنا لَأتینا کُلّ نفسِ هُداها وَلکن حقَّ القولُ منّی لَأملأنَّ جهنّمَ مِنَ الجنَّهِ و النّاسِ أجمَعینَ ـ۱۳ـ سجده
«و اگر میخواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار) میدادیم ولی سخن من (از ازل) ثابت و محقق است که حتماً باید جهنم را از اجنه و انسانهایی (که دعوت و اتمام حجت مرا نپذیرفتهاند) پر کنم.»
۸. یادمان هست خرداد را (+)
کامنتینگ فعال