خرداد همیشه یادم میاندازد سحرگاه روزی را که قرار بود ظهرش شهناز پزشکی را ببینم و برویم خوشگذرانی. بیشترک برای تشکر از لطفی که زیاده از حد بود برای خواهرزادهام ـ علی ـ که آپاندیسیت حادش را قرار بود عمل کنند. شهناز هماتاقی خوابگاه بوستان انقلاب ارومیه، تبریز استخدام شده بود و میدیدیم هم را. از عصرگاه با من پیش علی که حواسش به خودش نبود ماند تا نیمه های شب که عملش تمام شد. من با برادرم و بابای علی رفتم و شهناز ماند اتاق عمل بیمارستان سینا. توی پانسیون زندگی میکرد که کم از خوابگاه مقررات نداشت.
سحر که چشم باز کردم چیزی نشسته بود توی چشمم که دیدم را مخدوش کرده بود آزارنده. نمیدیدمش و پاک نمیشد و کسی نمیدیدش. همین شد آغازگر مسیری در زندگیام به نام ام.اس.
وقتی شنیدم ترسیدم. اگر کسی بگوید نترسیده است اهل بلوف است. من گریه کردم. ساعتها و روزها و ماهها. لذت؟ امید؟ آرزو؟ هدف؟ … هیچ. تنها میترسیدم.
تا فروردین سال ۸۲ که تنهایی و در زیر باران و روی تنِ خیس و لزج تپهی آتشگاه اصفهان از خدا خواستم نگذارد ام.اس شکستم بدهد. من بالا بودم در حالیکه دیگرانِ تنْسالم غر غر کنان پا پس کشیده برمیگشتند. دیگر گریه نکردم. دلم روشن شد و تصمیم گرفتم تا میتوانم شادی کنم، تا میشود راه بروم، تا دست میدهد سفر کنم. زندگی کنم.
با زمین خوردن کنار آمدم. سخت. با عصا اُخت شدم. زود. با ویلچیر ناگزیرم. ناچار.
این نقاشی را خانم مریم خلج تقدیم کرده است به اماسیها در روز جهانی ام.اس. در ماندهام که چطور تا حالا ترورشان نکردهاند که چرا یک ام.اسی را روی ویلچیر کشیده است. دهان ما را که سال گذشته صاف کردند حسابی.
اجرشان با خدا.
____________________________________________
* بر حسب اتفاق و اشتباه فهمیدیم سینما آزادی برای معلولین با یک نفر همراه رایگان است. فقط باید با اطلاعات در طبقه همکف هماهنگ کنید. بالابر هم دارد که در خیابان بغلی است. البته به قول امیر برای انتقال بار است نه از سر لطف برای معلولین ولی به هر ترتیب بد نیست.
** بلیط هواپیمای ایرانایر هم که میدانید و اگر نه، بدانید که برای معلولین نیمبها است. البته آژانسها جانشان در میآید و گاهی نفی میکنند و اکثریت امتناع میکنند، اگر مواجه شدید بگویید «حتماً به اطلاع آقای خوشنویسان خواهیم رساند!» و در شهرستانها با مرکز هواپیمایی در میان بگذارید.
کامنتینگ فعال