دیروز مهمان داشتیم. گفتم مثل همیشه من مواد را آماده کنم. بعد از پاک کردن برنج، سیبزمینیهای سوپ ورمیشل را که خورد میکردم، مچ دستِ چپم به مچ دست راستم میگفت «ول کن! رها کن. ببین من وا دادم.» مچ دست راستم کمکم کوتاه آمد، وا داد. کمرم هم درد گرفت. نتوانستم دیگر. شرمنده دراز کشیدم و افتاد روی دوش امیر. امیر که هویجها را نازک برش میداد قناسهاش را ورمیچیدم میخوردم. مثل وقتی مادر هویج خرد میکرد، وسواس تبریزی برای هماندازهگی، حتی توی سوپ! قناسهاش برای بچهها بود. البته انگشتشمار.
کمی که استراحت کردم بلند شدم خودم را کشیدم سمتِ کمد، نشستم ظرف انتخاب کردم. رفتم سفره را پهن کردم. بشقابها را چیدم. خرما و گردو پنیر و … دلم رفت سمت کودکی. انگار توی اتاق مهمان باشم. در رقابت اینکه کی چی بیاورد سر سفرهی سبز همیشگی کودکیهایم که مادر لولهاش را میگذاشت آن سر اتاق و قل میخورد سمتِ پنجره. سفرهای که رویش چلوکباب و پلو خورشت و لیوان نقش شده بود را اتاق نشیمن پهن میکردیم: زنانه. کسی که بلدتر بود و بزرگتر ایراد میگرفت «اونجا نه، بشقاب را به رو برگردون مو نیوفته توش! لیوان اینور بشقاب، قاشق چنگالها را نیگا کن لک نداشته باشه …» روحم پرواز کرد به بازی با بچهها بعد از افطار توی حیاط. پسرها که جرأت میکردند بروند روی سقفِ درختِ مُوْ. خندهها، دنبال هم کردنها، شادیهای بی حد و مرز. آآآآه … مادر …
ماهی هست این همه پُر باشد از خاطره؟