عنصر حاکم بر او باد و سیاره طالعش اورانوس است.

کامنتیگ غیرفعال است.

* هفته‌ی گذشته رامک چیزی نوشته بود (+) که یک نکته‌اش برایم خیلی جالب بود، اینکه داشته خیره به دوستش نگاه می‌کرده و در موردش چیزی به ذهنش می‌رسد که یک آن دوستش برمی گردد سمتِ او. این اتفاق در اولین باری که رامک را دیدم برای من هم افتاد، یعنی زمستانِ ۸۹، خانه‌ی هنرمندان که البته نمی‌شناختم‌ش، و موضوع و غرض از یکهو رفتن‌مان، دعوت الهام بود برای دیدار با المیرا، موقع خارج شدن از کافی‌شاپ، وقتی امیر داشت یقه‌ی گل و گشاد لباس کاموایم را که از یقه‌ی پالتوم زده بود بیرون مرتب می‌کرد، یک آن حس کردم نگاه کسی روی من سنگین شده است، رامک بود. نمی‌دانستم رامک است، لبخند زدم و او به گمانم بدون لبخند نگاهش را دزدید.

گذشت و ما دیدارهامان بیشتر شد و حالا رامک جانی که رنگِ قرمزِ همراهش را همیشه دوست داشتم و دارم، پُستی نوشت تا من فرصت را غنیمت بدانم و پیامکی از او بپرسم آن روز که خیره بودی به من، من را چگونه دیدی؟

* قبل از اینکه بگویم رامک چه پاسخی داد، می‌خواهم تقریباً پا به پای نوشته ی رامک پیش بروم. بچه که بودیم، تربیت من بر عهده‌ی مادر بود و برادرانم بر عهده‌ی پدر، ولی این به این معنا نبود که من پای نصیحت‌های پدر ننشینم. دختر خوب و خانم بودن را مادر در خلوت‌های بعداز ظهرهایمان یادم داد و عزت نفس را پدر، و بی حد و حدود دست و دل بازی را هم. بایگانی اسناد و مدارک را هم از کارهای پدر آموختم.

مادر اهل شوخی نبود خصوصاً شوخی دستی. اهل صحبت‌های خاص زنانه هم نبود. می‌گفت پیش آدم سر می‌بُرند. سرّ خانه در خانه باید بماند. مادر دوستِ صمیمی نداشت اما هر جا می‌رفتیم کسی بود که مادر را بشناسد و مدتی بایستند به گپ. مادر صبور بود. مادر عمودی بود که به چشم دیده نمی‌شد. مادر همه بود. مادر هرگز دست سمت کسی دراز نمی‌کرد. اما دستگیر بود. مادر زیر بار منت نمی‌رفت اما بخشنده بود. درد کشیدن‌های مادر مخفیانه بود. گریه‌هایش هم. مادر پاک بود. مادر آینه بود. مادر سکوت بود.

پدر می‌گفت زن و شوهری مثل لانه ساختن پرنده‌هاست. چیزی اگر داریم با ارزش است اما وقتی لازم شد باید بخشید، گذشت. دوستِ واقعی فقط خداست. مردمدار بود ولی می‌گفت مردم فقط تا وقتی دوستِ تو هستند که آنچه می‌خواهند را داری. پدر خوب بود. صبور بود. مهربان بود. علم بود. پدر ادب بود. پدر سکوت بود هم.

* نگهداری از گنجینه‌ها، در من دو نوع بود، گنجینه‌های کوچک و حقیری که می‌ماندند و آنهای پر ارجی که بخشیده می‌شدند. مهم نبود چه می‌گیرم. مهم کسی بود که برایم هدیه می‌آورد.

* من سرد و در عین حال شیفته‌ی مهر ورزیدنم. در من نیرویی است که می‌راند و میلی است که می‌طلبد. در دوستی فراخم و در داوری سختگیر. با فرودستان مهربانترم تا فرازدستان. دوستِ صمیمی ندارم ولی مردم‌دارم. آدم آزمودنم نه پندگیر. آدم تردیدم تا یقین را خود به دست آورم. اگر دوست‌داشتنی برایم ارزشمند باشد برای حفظش می‌جنگم ولی اگر خیانت کند و مچش را بگیرم برای همیشه در من می‌میرد. مخلص کلام یک بهمنی هستم.

* رامک نوشت به نظرش، چون قبلاً وبلاگ مرا می‌خوانده، آدمی نبودم که بشود باهاش رابطه برقرار کرد. البته در همان روز، فهمیده بود من خیلی شیرینم. مریم هم قبلاً در وبلاگش نوشته بود که چه حسی داشته وقتی برای اولین بار مرا دیده است (+). نیلوفر (+) هم خیلی می‌ترسیده از من. اما خیلی‌ها نگفته‌اند که وقتی اولین‌بار مرا دیده‌اند چه احساسی داشتند. دوست دارم بدانم. آنهایی که قبلاً وبلاگم را می‌خواندند و بعد مرا دیده‌اند و یا کسانی‌که اول مرا دیده‌اند و بعد خواننده‌ی وبلاگم شدند چه احساسی داشته‌اند؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* با همه‌ی این دک و پُزم در عشق و دنیای مجازی بسیار آسیب‌پذیرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.