از نوشتهای قدیمی که دوستش دارم:
«… راستی میشود کنار دریا عاشق شد؟! دریا میتوفد و میخروشد و هوهوی باد را میمکد میان سینهاش و میکوبد به تن ساحل. اینجا اثری از عشق نیست اما این هم آغوشی مدام دریا و ساحل هوسیام میکند توی این همه خیسی، مینشینم روی ماسههای تر و به صدای امواج؛ سفید و کف کرده و خشمگین، با دهانی گشاد و بی دندان ساحل را فرو میبلعند و نجویده رها میکنند … بی آنکه دانسته باشم مدتی است ماسهها را با پنجههایم خراشیدهام، چالههایی در دو پهلویم؛ خاکستری رنگ. از خشم یا دلتنگی یا دلواپسی با نوک انگشت سبابهام روی ماسهها مینویسم«مارتین … سوسن» دریا که پاهایم را تا بالای زانوهایم لیسیده، حسود، با حرکتی نرم و سریع نه از تو اثری میماند نه از من! … جز چندتایی گوش ماهی خرد شده از آمد و رفت دریا چیزی نمیماند، نه مارتین نه سوسن!
نه! اینجا نمیشود عاشق شد! اینجا باید تن سپرد و تنها تن سپردن توی دریا، روی ساحل معنی دارست … اینجا که قرنهاست این دو موجود سترون شب و روز، هر لحظه در هم لولیدهاند حرفی از عشق نمانده است … نمیشود از عشق گفت … حتی نمیشود تیشه بر سینهاش کوبید و فرهاد شد. دریا که عشق حالیاش نیست و اگر جسارت کنی و تن جفتش را به خراش ناخنی، نوک باریک ساقهای به مهر بیالایی، میروبدش … پاکش میکند، تطهیرش میکند … اینجا باید “مطهر” بود!
کوه اما، کوه! میشود عاشق شد، عارف شد، نبی شد، بالا رفت … پرواز کرد … فرهاد شد، تیشه برداشت، کوه کند، نقش عشق کوبید، خال کوبید … میشود شیرین شد لابهلای خراشها، زخمها … در دل سنگها … ستبری صخرهها … برافراشته، خیره به آسمان … میشود در کوه کامل شد!» (+)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اقتضای آن سالها نقطهچین بود، کلاس کار بود!