یک کتاب خوب دفاع مقدسی به قلم احمد یوسفزاده [خاطرات خودنوشت] به نام «آن بیست و سه نفر» که در سال ۱۳۸۵ مهدی جعفری از ماجرای «آن بیست و سه نفر» مستندی سیزده قسمتی ساخته است. آن بیست و سه نفر را معرفی میکنم:
«کمی خورش در گودی دیگ دیده میشد که لایهای روغن سفت و سبز و ترکخورده سطح آن را پوشانده بود. خوشحال، دیگ را پایین کشیدم. بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی، کمی خورش سبزی یخکرده داشتم که باید برای خوردن آن تکه نانی گیر میآوردم. ماشین تدارکات، به غیر از تهمانده خورش سبزی، که گوشت و پلویش را بچههای خط پشتی خورده بودند، چیز دیگری نیاورده بود؛ حتی چند تکه نان! …
… سر شب بود که آن طرف خاکریز دوم پیادهام کرد. … پرسان پرسان توانستم محسن و یوسف و حسن اسکندری، رفیق همروستاییمان را پیدا کنم. … از دیدارشان خوشحال شده بودم و در شگفت از اینکه در سنگر آنها چقدر خوراکی پیدا میشود؛ کنسرو، کمپوت، نان، مربا. آنوقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف میشدیم!»
ص. ۱۶-۱۷
«… بادی اگر شاخهای را به هم میزد کمِ کم پنج گلوله از ما میگرفت. آنقدر در تیراندازی افراط کردیم که یک روز فرمانده جوان، که هیچوقت عصبانیتش را ندیده بودیم، قانونهای سختی برای تیراندازی وضع کرد. مشکل ما فقط تیراندازی به سمت بلمهای نادیده نبود. زندگی یکنواخت گاهی خستهمان میکرد و برای روحیه گرفتن راهی نداشتیم جز اینکه هنگام بیکاری مسابقهی تیراندازی بگذاریم. پارهای اوقات هم لولههای کلاشینکف را برای زدن گنجشکهایی حرام میکردیم که به هوای نان خشکههای پای خاکریز میآمدند …»
ص. ۱۹
«چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود. شنیده بود بعضی از بچهها با ژ۳ و کلاشینکف به شکار مرغابی میروند. … گفت: «از این تاریخ به بعد هر کس بیخودی تیر بزنه از خط اخراج میشه! دشمن با هر شلیک شما فکر میکنه خبرییه و شروع میکنه به خمپاره انداختن.»
راست میگفت. یک روز چند گلوله خمپاره افتاد وسط سنگرهایمان و یکی از بچهها از پا زخمی شد. فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی که بیخود و بیجهت تیر در میکردند.»
ص. ۲۷
این کتاب به قدری نثر ساده و خودمانی دارد که ناگهان میبینی «یک نگاهی بیاندازم» تبدیل میشود به تا صفحه ۳۰ پیش رفتن.