۱.در مورد همکلاسی ویلچیریام خیلی نوشتهام. و اینکه بعد از سالها خیلی اتفاقی در کتابخانه ملی تبریز پیدایش کردم. در مورد خاطره تلخ روزی که بُردمش بیرون کباب بخوریم هم نوشتهام. سال ۸۳. ده سال پیش آنقدر نگاه مردم آزارنده بود که تصمیم گرفتم کباب بگیرم و برایش ببرم محل کارش. خواستم ازش محافظت کنم. حالا بعد از ده سال، بیرون که میروم هنوز نگاه مردم سنگین و رکیک است. مردم عوض نشدهاند. شاید تقصیر خودم بود. باید آنقدر رقیه را میبردم بیرون تا مردم عادت کنند …
۲. توی سینما آزادی دیوار شیشهای جلوی آسانسورها را عقبتر دادهاند که مردم از پلههای برقی استفاده کنند. جمعه اگر آسانسور بغلی خراب نشده بود و اتفاقی تعمیر کار محترم ظاهر نمیشدند لیدیهای شیک و پیک و لردهای تر و تمیز بیاعتنا سوار شده و رفته بودند. من طبق معمول گفتم نه آقا آنها واجبترند بگذارید بروند و طبق معمولتر امیر گفت چیزی نگو سوسن.
خلاصه سوار شدیم و تا برسیم معذب بودیم چون آنقدر تر تمیزها مراقب برخورد احتمالی لباسهاشان با چرخهای ویلچیر بودند که از خجالت داشتیم آب میشدیم و امیر مدام میگفت ببخشید، ببخشید. از شانس هم آسانسور اول رفت طبقه دو منفی. خیلی طول کشید و یکی از لردها فرمود با پلهها رفته بودیم الآن رسیده بودیم ها!
۳. مردم راه نمیدهند. یعنی آنقدر که حق تقدم موتور را گرامی میدارند اعتنایی به بنده خدایی که دارد ویلچیر را هدایت میکند ندارند.
بیرحمانه زل میزنند. بدون لبخند. سرد و مشکوک و غریب. و فقط پاها را نگاه میکنند. (پدرم میگفت: دوست به صورت نگاه میکند، دشمن به پا.)
مردم هنوز معنای رمپ و محل پارک معلولین و گذرگاه مخصوص معلولین را درک نکردهاند.
جلوی رمپ موتور پارک میکنند. در تنها پارک استاندارد تهران جلوی رمپ بساط ناهار پهن میکنند.
۴. تقصیر خودم بود. باید آنقدر رقیه را میبردم بیرون تا مردم عادت کنند …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: من سال ۸۳ سه سال بود که ام.اس داشتم. سُر و مُر و لاغر بودم! محض اطلاع عرض شد.