دلدادگی، رمز بودگیِ من بود اگر میبودی. من به قعر مقعر چشمانِ تو سیاه انداز اسیری سیاهم. من به این بودگی خو کردهام در تنهایی ماندگیهای یک اسیر مانده در دامی با دلی پُر خون، دهانی پُر خون، چشمانی در خون مانند. خودْ این دلدادگی نیست مگر تا این خونین ماندگی را بودگی تعبیر توانم؟ نتوانم! تو دست برکِشی من نمیرم از این همه خون که در بَرم گرفته گرم و لزج و تیره. مُردن خودْ مگر نه که بودگی است؟ و مُردن در تو، خود تأویل این دلدادگیست که محتاج این تنهاییام. اسارت را جز این چه بهانه؟