سالی که طرحم را در بیمارستان شهدا میگذراندم همکار آقایی داشتم که با همهی مردها فرق داشت. تنبل نبود و کارش را گردن طرحیها به قول همکاران مرد دیگر تازهنفسها نمیانداخت. همکاران مرد چون چند جا کار میکردند که خوب خصوصی بودند، بیمارستان آموزشی که میآمدند تازه تایم استراحتشان بود. طرحیها و تازه استخدامیهای تازهنفس جورشان را میکشیدند. اصلاً روتین شده بود. او هم چند جا کار میکرد طبعاً ولی مثل همکاران دیگرش نبود. حتی یادم هست یکبار من ۲۴ ساعت شیفت بود و شب خواب مانده بودم بیدار که شدم دیدم همه کارها را انجام داده است و بیدارم نکرده است چون فهمیده صبح و عصر شلوغی داشتم و خستهام، در حالیکه خودش هم از سر کار دومش آمده بود. آدم صاف و سادهی مهربانی که نصیحتهای خوبی هم میکرد. یادم نمیرود سال ۸۱ که پدر زمین خورده بود و افتاده بود چنگِ دکتر احمقی در همان بیمارستان، تماس گرفت و راهنمایی کرد که چطوری پدرم را از بیمارستان خلاص کنیم. خیلی همفکری کرد آن روزها.
بعد که استخدام شدم فهمیدم همکار دختر عمویش شدهام. خانمی به همان سادگی و مهربانی. که همیشه میگفت موقع کار خدا را مد نظر دارد. بیماران را خواهر و مادر خودش میدید و از کار طفره نمیرفت. با اینکه سابقهاش بیشتر از ما بود ولی از ما سو استفاده نمیکرد. فاطمه سال ۸۶ سرطان سینه گرفت. درمان شد و حالا از ابتدای سال دوباره عود کرده است و حال و روزش خوش نیست. حرف که میزدیم گفت از حادثه. گفت پسرعمویش هم دو ماه مانده به بازنشستگیاش فهمیده ALS گرفته است. خیلی درد دارد. درد دارد وقتی یاد تمام همکارانی میافتم که با «جان و دل» کار میکردند و به مرور از دستشان دادیم. آدمهای خستگی ناپذیر و مهربان و سر بهزیر. شاملی، قاسمی، … حالا هم او. نمیدانم. خوب که دقت میکنم میبینم افراط در خدمت هم کار درستی به نظر نمیرسد. «جاندوستی» زیاد هم بد نیست. همکارانی که «جاندوست» بودند و هستند روزگارشان خوش است. «وقفِ جان» در کار ـ هر کاری ـ اشتباهِ محض است. اشتباهی که خودم هم به شدت مرتکبش شدهام و حالا دارم چوبش را میخورم. افراط همیشه «جانکاه» است. «جانفرسا» ست. تلخ است سرانجامش.
حداقل در این دنیا …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* انوشیروان ارجمند را خیلی دوست داشتم. روحشان شاد.