از دوست

بیدار که شدم دستِ راستم بی‌حس شده بود. شانه‌ام تحت فشار بود. خواستم به خودم تکانی بدهم و بچرخم و دستم را نجات بدهم. تا لحاف را بزنم کنار و بچرخم، دستم که کمی جابجایی نجاتش داده بود با همان بی‌حالی و بی‌رمقی آمده بود به کمکِ بدنم که بتواند بچرخد به پشت.

بدن‌مان معلم بزرگی است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نمدستــــــــــــــــــــــــان (+) با گربه‌ی لبخندزنِ سرزمین عجایب به روز است تا دلِ شما را ببرد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.