زیر گنبد کبود

این را فعلاً دارم با انگشت اشاره‌ی دست چپ می‌نویسم. چرا تأکید کردم؟ چون دست چپم ضعیف شده بود و تصور اینکه یک چنین روزی بنشینم و باهاش بنویسم محال می‌نمود برایم. یاد خانم دربا بخیر که یک انگشتی می‌نوشت و چقدر سر به سرش می‌گذاشتم. بله! نیم‌فاصله را هم از عهده بر آمد. برود استراحت.

هر روز به طور متوسط، شصت و پنج پُست جدید می‌خوانم. اگر روزی وقت نکنم، روز بعد فیدلی اعداد نجومی نشانم می‌دهد. همه را می‌خوانم و قیافه‌ام با پستی روشن و با پستی تاریک می‌شود. با خواندنِ پستی دلم برای ادبیاتِ خودم تنگ می‌شود. بله! به برخی‌تان حسودی می‌کنم حتی. برخی را در فیسبوک و پلاس به اشتراک می‌گذارم. برخی حال خاصی از نوشتن را در من بیدار می‌کند. خاطراتی را.

چه می‌گویم؟ دیروز ظهر داشتم فکر می‌کردم من تا یک زمانی نه چندان دور، تعریفِ واضحی از فاصله‌ی طبقاتی نداشتم. یعنی معنایی از ثروتمند و فقیر و یا طبقه‌ی متوسط تعریف نکرده بودم. ارقام و رنگ و جلا، مفهومی نداشتند. یک جورِ معلقِ عجیب غریبی بودم که خیلی‌ها ـ حالا که فکرش را می‌کنم ـ سعی کردند ـ و می‌کنند یحتمل ـ که بفهمم و معنایابی کنم و تمیز بدهم. که صدالبته آن زمان کامیاب نشدند ولی این مژده را به آنان می‌دهم که اکنون فائق آمده‌ام. حالا خوب می‌فهمم و معنایش را تثبیت کرده‌ام و تمیز می‌دهم. همین.

این را می‌خواستم دیروز بنویسم. نشد و به جایش بافتنی بافتم. تمام پاراگراف بالایی را دیروز وقتی به تهِ میل خیره بودم ذهن‌نویس کردم. بعد نشستم به بافتن. حین بافتنِ کاموا، چیزهای زیادی را هم بافتم. خیال. یأس. اندوه. شادمانی. عشق. بطالت. این روزها زیاد به بطالت فکر می‌کنم. این که من ذهنی توانِ ضربِ دو رقمی و بیشتر را دارم الآن چه گرهی از زندگی مرا باز می‌کند؟ اینکه عمری را صرفِ آموختنِ اطلاعاتی کردم که هنوز خیلی‌های پیرامونم بلد نیستند چه امتیازی به من می‌دهد؟ احساس می‌کنم باطلم. عمر را به بطالت گذرانده‌ام. یک‌سر سر در کتاب داشتن. تا دهه‌ی سوم زندگی‌م خوب بود. همه‌چیز عالی بود. بی‌نقص. دهه‌ی سوم زندگی در جا زدنِ مطلق بود. ده سال در جا زدن. درست از وقتی گفتند ام‌اس داری همه چیز را زیر پوستی‌وار گذاشتم کنار. روحم هم خبردار نشد دارم چه غلطی می‌کنم. بیماری، طلسمی شد و افتاد به جانم. طلسمی که چون معجون مرگ، قطره قطره در کامم چکید که تلخی‌اش را روزمرگی‌ها و دلخوش‌کنُک‌ها گرفتند. ماندم که ماندم. لَنگِ راهوارِ زمین*.

داشتم می‌گفتم. تقصیر ام‌اس نبود. من خرگوشِ تیزپای قصه بودم. درختی سر راهم سبز و تنومند سایه داشت پهن می‌کرد. آسودگی طلبیدم و او «هر چه بطلبی از آن بهره‌مندت می‌کند». من تنْ‌آسودگی طلبیده بودم. سایه داشت خنک‌تر می‌شد و من در غرورِ قصه غوطه‌ور. خواب رفته رفته شیرین و سنگین شد و من در دنیای بی قدر و حسابی رها.

ناگهان، در اوایل دهه چهارم زندگی سایه رفت. نه! رفتنش، همان‌قدر که گسترده بود آرام بود. ولی مگر لذت گرمای خورشید بعد از خنکی را نچشیده‌ای؟ تن به گرمای ظریفِ آفتابی که از پس برگها و شاخه‌ها می‌تابید کش و قوسی می‌دادم و مثل کودکی‌هایم سرانجام یک رویای شگرف را سامان می‌ساختم. پلک بر هم می‌فشردم. تا ناگهان سایه برچیده شد.

می‌فهمی؟

من خرگوش قصه‌ی متفاوتی نیستم. همینم. همانم. جز اینکه حالا، حالا با این وضعیتی که دارم، نمی‌خواهم باطل باشم. دارم زور می‌زنم زیر درختی نمانم. خودم را به هر زحمتی که هست، بیرون می‌کشم. هر روز را با نقشه‌ای آغاز می‌کنم تا این بدن را از زمین جدا بکنم. دیگر با گذشته‌ی این بدن کاری ندارم. انگشتها، چشم‌ها، پاها و دست‌ها را می‌جنبانم که مبادا سرماخواب شوند. علایم بهبودی را می‌شمارم. ردیف می‌چینم. امتیاز می‌دهم. حواسم جمع بدنم است دیگر. با دنیای لاک‌پشت‌های آهسته و پیوسته رو کاری ندارم. من خرگوشی هستم که هر طوری شده می‌خواهم به خط پایان برسم. حتی اگر دیگران به من بخندند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*بر حنگِ راهوار زمین. عنوان دفتر شعر اسماعیل خویی.

** مینا؟ هستی هنوز؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.