دست در حلقه‌ی آن زلف دو تا نتوان کرد ..

دیروز عصر داشتم برای مادر تعریف می‌کردم خوابم را، رسیدم به اینکه «اونجوری که می‌نشستی یک پات را صاف می‌گذاشتی و یکی را جمع می‌کردی و من سرم را می‌گذاشتم روی پای جمع شده‌ات و می‌خوابیدم، اونجوری نشسته بودی و من سرم را گذاشتم روی پایت …» درست به همین سه نقطه که رسیدم قلبم مچاله شد و بغضم گرفت. دیگر نگفتم داشتی موهایم را نوازش می‌کردی. نگفتم و داشت که می‌گفت خیر است ان‌شالله من فکر می‌کردم عید که بروم سرم را سیر بگذارم روی پایش … دلم یکهو برایش تنگ شد … دلم یکهو طاقتِ کودکی شد که از بغل مادرش قد شانه‌ای دور است.

از خواب بیدار شدنِ صبح‌های روز تعطیل که نور آفتاب تا تهِ اتاق کشیده می‌شد و شاخه‌های تُرد تاک و شمای پدر و پسرها توی حیاط و مادر که چیزی به دست وارد اتاق می‌شد و نگاهی می‌کرد به‌م که پاشو دختر مثل یک عکس، عکسی تا همین قدر روشن و تا همین‌قدر مبهم در ذهنم، جاودان شده است. هیچ عکسی از بعدش ندارم. کودکی‌ام انگار که در منطقه‌ای دور افتاده باشم، جز چند عکس سیاه و سفید مبهم چیزی ندارد. از بس که در خیال می‌زیستم، زادبومم هم همان بود و تا دل‌تان بخواهد عکس و فیلم و یادگاری دارم ازش. اما آنچه پیرامونم می‌گذشت، مانند کسی که به ضعف بینایی‌اش خو کرده است تار و بی‌خط و حجم واقعی بود، می‌دیدم و نمی‌دیدم و به خاطر نمی‌سپردم. و ترسناک‌تر اینکه آدم‌هایش اکثراً سر ندارند.

مادربزرگم را که به خاطر می‌آورم، از شانه به بالایش را محو گفتگو با مادر و مبهم به خاطر دارم. پدر و برادران و خواهرانم را خصوصاً تا جایی که به کودکی‌ام مربوط می‌شود همین شکلی یادم است. ولی مادر در تمام خاطراتم، سر و صورت و موی حنایی‌اش پیداست. لبها و چانه و چشم‌هایش. خشمگین یا مهربان، حذفی صورت نگرفته است. کنار مادر گویی همیشه نزدیک‌بین بوده‌ام.

صبح امیر چایی آماده کرد. دلم خواست و یاد تمام صبح‌هایی افتادم که قبل از رفتن به سر کار، با یک فنجان چای تازه‌دم و تکه‌ای کیک، به صبح من طراوت می‌بخشید. می‌نشست روی تختْ روبروی سایه‌ی من روی دیوار و من «شهزاده‌ی رویای من» گوش می‌دادم و او در سکوت ذکر تسبیح تربتِ کربلایش، نگران گام‌های بیرون از خانه‌ی من بود. لرزان. «مبادا دخترم زمین بخورد خدایا.»

دیروز می‌گفت سر نماز یادت می‌افتم و صدایش زیر شد که گریه کند نکرد. گفت چه می‌شود کرد دخترم. بعد یواشکی‌طورِ خودش پرسید هیچ می‌توانی قدم برداری؟ و من به این فکر می‌کردم که من هیچْ وقتِ نماز یادِ او می‌افتم؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همیشه ارتباطم با مادر را قیاس می‌کنم با ارتباطم با خدا. همین‌ اندازه عجیب و مقطع باید باشد انگار …

** این هم وسوسه‌ی جدید نمدی من 🙂 (+)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.