من محمد هستم.

می‌دانی؟ عمداً به تو فکر نمی‌کنم. همان‌طور که عمداً به خدا فکر نمی‌کنم. قلبم تحملِ درک‌ت را ندارد. به آن روز و آن حادثه که فکر می‌کنم. به آن دمی که صدایت زدند که «بخوان!» قلبت چطور تحمل آورد؟ دلنشین بود از بس صدای سروش؟ برای همین می‌گویند سروش؟ سروری است لابد. لرزان و دوان و پریشان به هر سو که چشم دوانده‌ای دیدی‌اش. تمام آسمان و زمین را پُر کرده بود؟ به همین جا که می‌رسم قلبم شروع می‌کند به تپیدن. تپیدن که کارش است، شروع می‌کند به تپاندن. بله، تپاندن.

بیا با هم برویم خانه، پیش خدیجه. خدیجه خانم. مضطرب از حادثه. مضطرب از باری سنگین و تنهایی. مثل من که وقتی امیر مضطرب می‌رسد خانه سوال پیچش می‌کنم. صدایم نرم می‌شود، سر پُر دغدغه‌اش را بغل می‌کنم، مثل آن شب که قلبش مثل دیوانه‌ای می‌تپاند و حرف زدم که برایش، قلبش یواش یواش آرام گرفت، سرت را بغل کرده است و تو قلب پریشانت میان آغوش بانویت رام شده است؟ گفته‌ای و خدیجه خانم به گوش جان نیوش کرده است؟ برایت حرف زده است و آرام شده‌ای؟ آخ که به اینجا که می‌رسم سخت عاشق می‌شوم.

جرأت ندارم با تو راه بیفتم بروم کنار کعبه نجوا کنم محمد جان. میان مردمی که در ندانستنِ خود غرقه‌اند و متعصبِ ندانستن‌اند. نه که ندانند، خوب می‌دانند اما خود را در ندانستن آسوده یافته‌اند. می‌خوانی و دل‌هاشان می‌لرزد و سخت می‌هراسند. هراسشان را به نفرت لگام می‌زنند. تو را، فرزند عبدالمطلب را، امینِ مکه را، سخت می‌رانند. نمی‌شناسندت. من تاب ندارم با تو در کوچه‌ها دنبال مردم بدَوَم عزیز. تاب ندارم آن چهره‌های منقبضِ غضبناکِ متوحش را ببینم و باز بگویم و بخوانم و التماس کنم بشنوند. سنگ‌م بزنند و شکمبه‌ی شتر بریزند روی سرم. نه عزیز. نه مهربانی. نه تنهایی. نه طاقت. نه محمد. من تاب ندارم. اینجا که می‌رسم بگذار بنشینم گوشه‌ای و زار زار گریه کنم. نه. بی‌صدا طوری که انگار گلویم بخواهد پاره شود از حجم بغض. آری بگذار قلبم از این همه بترکد.

پیش‌تر بروم؟ نمی‌توانم. بگذار همین‌جا بنشینم و بغض گلویم را پاره کند و قلبم بترکد. بگذار در خوابِ یازده‌سالگی‌ام بمانم و تو در آن هول و ولای قلب کوچک‌م دست بگذاری روی شانه‌ام. سر برگردانم و تو بتابی بر قلبم. همان‌جا که گفتی محمد هستی بمانیم. من تماشایت کنم و سیر نشوم. نه به روال خوابم نه! همان‌جای خواب متوقف شوم روی صورتت. تماشایت کنم و سیر نشوم. همان دمی که ناگاه آسوده شدم بمانیم. آن لبخند جانم را نرم کند و قلبم را روشن کند. من تاب ندارم محمد. تاب شنیدنِ نامت را ندارم چه برسد که به تو فکر کنم. بگذار در همان غربتِ هولناکِ خوابم، تو دست بگذاری روی شانه‌ام و بگویی من محمد هستم. لبخندت خورشید باشد چشمانت قمرهای شب چهارده. من تاب «تو» را ندارم. بگذار با «خوابِ تو» آرام بگیرم.

می‌دانی؟ فکر نکردن به تو را هم تاب ندارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.