دیماه بوی پدر میدهد. ماهها هر کدام بوی خاصی دارند. رنگ نه. فقط بو. دیماه بوی پدر میدهد. بوی روزهای آخر. روزهایی که شاید خسته شده بود. شاید قلبش شکسته بود دیگر. همانطور که ساکت مینشست لبهی تخت و تلویزیون میدید و بعد با نفس عمیقی چشم روی تکتکِ بیحواس ما میچرخاند و میدوخت به کنجی. آری روزهای خستگیاش بود. روزهای غفلتِ ما و غربتِ او. همیشه حادثه ـ مرگ ـ اینطوری میآید. میآید و فضا را خالی میکند. زمان و مکان و تمام ابعاد شناخته و ناشناختهی هستی متوقف میشوند. غفلت، غربت و سکوت. عادت میکنیم به این خلاء و نه میدانیم و نه میفهمیمش. اجل معلق که میگویند نه آن است. علقه و تعلق و معلق و همه را به هم میریزد. وقتی به خیالت معلقی، متعلقی. وقتی متعلقی در واقع معلقی. دارم با کلمات بازی میکنم. کلمات دارند با من بازی میکنند. حواسم را از حجم بیرنگ و بویی که پُر میشود در فضای مرگ پرت میکند. وقتِ عادتِ روزمرگیات شترگ میافتد توی دامنِ زندگیات. وقت بیحواسیات غافلگیرت میکند. گیر میکند به غفلتِ تو. چنگک. میدَرَدَت. میکشَد بیرون. دل را و علقه را و حسرت را و تمام متعلقاتِ احساسی ادراکیات را میریزد بیرون. درماندهات میکند و قاپ میزند نقطهی ثقلت را. نقطهی اتکایت را. آویزان نه. معلقت میکند. در همان خلاء رهایت میکند و میبَرد. میبَرد … میبَرد.
دیماه بوی پدر میدهد. دیماه ماهِ گریه است. ماهِ رنجوری و آخ چه دستم کوتاه ماند است. ماهِ چه بیخبر رفتی پدر … ماهِ وای و حسرت و آه.