خوابهایم عجیب شدهاند. روشن و نورانیاند. صلاه ظهر باشد انگار. اتفاقاتشان واقعی ولی غریب هستند. توصیفشان سخت است. مثلاً خواب حیاط خانهی پدری را دیدم. کرتها را شنکشی کرده بودند و نه گلی بود و نه درختی. یک گوشهاش چند تنهی صاف بلند دیدم سر به فلک. سر به فلک کشیدم و وارد اقیانوسی شدم بالای درختها. هنوز در خواب در بند این بودم که کیفیت تنفس در این دو محیط چگونه بود که …
خواب دیدم مادر امیر سفره هفتسین چیده است: هفتسینِ سنیها! مادر جان شما را چه به سنیها. دو نفر غریبه آشنا داشتند به شدت اصوات کر کننده در میآوردند. به پدر امیر گفتم تذکر بدهد نداد یا داد و توجهی نشد. من؟ به شدت یکی را کتک زدم و پایم را همزمان گذاشته بودم روی فکِ دختری که میشناختم و ازش دلخورم. داشت فکش میشکست که رها کردم. دخترک افتاد روی آن دیگری و زخمهاش را عیان کرد. من پوستش را کَنده بودم. ترسان و پشیمان لب گزیده گوشهای نشستم …
خواب دیدم توی ماشین نشستهام که «اَدو اَدو» را دیدم همراه مادرش. به همان کیفیت عکسی که ماهی قبل دیده بودم. با مادرش در حیاط پشتی. از ماشین پیاده شدم عرض اشتیاق کنم … نهایت اینکه فولاد با اسب آمد!
خوابهایم در محیطی بینهایت روشن اتفاق میافتند. دیگر تاریک و هولناک نیستند. مثل روزهای اول عید که خلوت و تمیز و روشن هستند. بی هیچ سایهای. اتفاقات نیمه واقعی نیمه تخیلیاند. در خواب متنبه میشوم. فکر میکنم. تحلیل میکنم. نمیترسم اما. قلبم تند نمیزند. هیولا ندارد. مرگ ندارد. پُر از کودکی است. پُر از حرارت و روشنی است.
در تمامشان راه میروم. پاهایم را میبینم. جوراب شلواری مشکی به پا دارم بیکفش [تعبیر کفش تنگی است.] دامن دامن فروردینم. رهام.
نشانهی چیست این؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چند روز پیش رفته بودیم سینما و بعد شام و بعد چرخی میان مغازهها. سه قلم ناقابل لوازم آرایش [شما بگیر لاک و رژ و ریمل] گرفتم نزدیک پنجاه تومن شد. همهاش فکری هستم که اینهایی که مدام دست به آرایش [با انواع و اقسام ادوات] هستند از کجا میآورند این همه پول را؟
** دیدید فراموشکارم؟ به قرآن یادم رفته بود که نباید موقع تقلا برای قدم برداشتن زل بزنم به پاهام!