ما تو مریخ میخ نداریم*

یعنی من از دوشنبه ننوشتم؟ ننوشتم که بوی بهمن چیست؟ که بهمن بوی حکومت‌نظامی می‌دهد، بوی لیلان خانم؟ ننوشتم که رفتم «بن فولاد»(+) را دیدم؟ که خجالت زده جلوی درشان ایستادیم بیاید طفلکم مثل بند انگشتی میان در و لنگ‌های دراز پدرش بماند با خیار پوست‌کنده‌ای در دستش و زل بزند به امیر و من و لبخند مرطوبی بنشیند روی لب‌های نرم و تازه و کودکش [این تصویر تا عمر دارم کفایتم می‌کند.] که آمد نشست درست کنار دستم روی جاکفشی‌شان و سرش را مثل تازه دامادها تا نافش انداخت پایین و نه حرف زد نه نگاهم کرد تـــــــــــا وقت خداحافظی که با آن عجله‌ای که امیر مرا کشید توی آسانسور و هی به مادرش گفتنم که صدایش مزاحمم نیست که راحتِ جانم است، نشد خوب ببینمش. ننوشتم که از آن شب دیگر صدایش را نشنیده‌ام؟

نشنیده‌ام و دلتنگم.

چند شب پیش خواب دیدم. خواب دیدم موجوداتی هستند که تکه‌های ریز بدن را جمع می‌کنند و ریز ریز می‌چینند کنار هم و دوباره زنده‌شان می‌کنند و می‌گویند این ۳G است. بیدار هم که شدم نیمه شب حتی تیتر مطلب را هم انتخاب کرده بودم. خواب را واضح همان نیمه شب نوشتم و درفت شد پشت ذهنم. عجب خوابی. نه به «Toynbee tiles» فکر کرده بودم و نه به تکنولوژی ۳G، این خواب چی بود که دیدم. بعد چرا یادم رفت بنویسم؟ چرا یادم رفت از ویل‌دورانت بنویسم و بخش یهود و بی‌انصافی‌شان در مورد سلیمان نبی و تکه‌ای را که انتخاب کرده بودم از دعای ارمیای نبی. و اصلاً شما می‌دانستید «نبی» یک کلمه‌ی عبری است؟

و چطور که ویل‌دورانت با لذت از اسرائیل می‌نویسد؟

و ننوشتم که دوباره شب‌ها قبل از خواب کتاب می‌خوانیم و تکه‌هایی را برای هم واگویه می‌کنیم؟ و ننوشتم که بعد از سه سال دارم کتاب «زنده‌باد فساد» را ادامه می‌دهم؟ که هوس کرده‌ام کتابی که قصد داشتم ترجمه کنم و درد پاهایم متوقفش کرد را دوباره دست بگیرم؟ که فیلم «کشتی روسی» ساخاروف عالی، مبهوت کننده و شگفت‌انگیز بود/است؟ که فیلم «امروز» میرکریمی فیلم فوق‌العاده خوبی است البته به شرطی که دو بار تماشایش کنی و «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» مزخرف است و اینکه …

چرا ننوشته‌ام؟

چرا ننوشته‌ام که پاهایم مثل مهر ۹۱ که تا کمی فیزیوتراپی خوب بود، سر کشیدند و بدتر شدند، دارند سرکشی می‌کنند و من سخت می‌ترسم و اسپاسمم آنقدر شدید است که پرتم می‌کنند عقب؟ که باعث شده‌اند تحویل سفارش‌هایم عقب بی‌افتد؟ که نمی‌دانم برگشتن حس به پای سمتِ راستم را به فال نیک بگیرم یا نه؟ [سمت راستم قدرتش خوب است و سمت چپم حسش!] که من غصه‌ها دارم. برای امیر عزیز غصه‌ها دارم. غصه‌هایی که نمی‌نویسم. نمی‌گویم و فقط گریه می‌کنم. گریه‌های یواشکی. بی‌صدا.

ننوشته‌ام چقدر قیمت‌گذاری روی کارها برایم مشکل است. که وقتی مریم شروع کرد برای فروش کارهای نمدی‌اش چون خودم تفننی دوخته بودم مرتب به کم بودن قیمت‌هایش اعتراض می‌کردم و حالا خودم دست و دلم می‌لرزد که مبادا زیاد بنویسم. زیاد بگویم. زنگ می‌زنم هی به مریم که چه کنم؟ و مریم هم می‌گوید و من باز دست و دلم می‌لرزد. پدر خدابیامرزم همیشه می‌گفت زن‌ها اهل بهشتند چون داد و ستد نمی‌کنند که درگیر حرام بشوند و حالا من وارد داد و ستد شده‌ام و کارم هم سخت شده است. البته که کارم زارتر از اینها بود و هر روز بیشتر متوجه اشتباهاتم در حق برخی می‌شوم اما گاهی عذرخواهی کردن کار را بدتر می‌کند. حلال که نمی‌کنند هیچ، رفتارشان بدتر می‌شود. چه کنم؟ هان؟

امیر می‌گوید چایی سرد نشود! یعنی بیا ول کن نوشتن را. بروم. بروم کنار «فرشته‌ی مذکر زمینی‌ام»! آخ! چند سال از سر هم کردنِ این اصطلاح پُرتمطراق گذشته است که حالا تعبیر شود؟

یادم باشد یک پستی بنویسم در موردش. یادم باشد وقتی حواسش نیست بنویسم.

زهرا (+) زنگ زد الآن. نگران‌تان کردم؟ ببخشیدم. حالم خوش … نمی‌نویسم. خوشم به بودگی. به نفس‌هایی که هنوز می‌کِشم. الحمدالله. الحمدالله. الحمدالله. به بودن‌تان.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تکه‌ای از ترانه‌ی دست‌پخت مارتین شمعون‌پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.