با مهتاب خانم حالا فکر کنم یکسال شده است که صحبت نکردم، تنها چون طاقت نداشتم صدای خشدار رنجور پردردش را بشنوم و شاهد نزدیکی فقدانش باشم. بیخبرم ازش جز اینکه آجیل چهارشنبهسوری را سر وقتش فرستاد. چه کنم؟ زنگ بزنم چه بگویم بعد از یک سال و شاید بیشتر؟ میترسم نشنوم دیگر صدایش را، مهربانی مادرانهاش را…
چطور رفیقی هستم من؟
مثل همینی که آیدا از آلوچهخانم به اشتراک گذاشته شده است شرایطم (+)
«برایش تعریف کردم ، ن ده روزی سگ رفیقشان را نگه میداشت ، رفته بودن مکزیک. سگ با ادب و نزاکت ، گاهی توی خانه میشاشید . حتی بلافاصله بعد از گردش بیرون از خانه . دست آخر ن رفته پت شاپ، پرسیده؛ چهکند ؟ برایش توضیح دادند خانهات را دوست دارد ، میشاشد تا قلمرو را نشانهگزاری کند . شاشیدنی از سر دوست داشتن.
اینها را وقتی گفتم که م تعریف میکرد وقتی زاییده ، آن روزهای عجیب و پر مشغلهی شش هفتهی اول گذشته ، وقتی تمام روز تک و تنها مشغول شیر دادن و عوض کردن جای بچه بوده ، به خود از ریخت افتادهاش توی آینه در تنهایی نگاه کرده میپرسیده ، کجا بودم وقتی دوستانم همین روزها را میگذراندند؟
برایش گفتم ما خیلی آگاهانه در مرزهای رفاقت شاشیدهایم . ماجرای سگ دوست ن را تعریف کردم تا بگویم ما از سر دوست داشتن ، فهم و شعور اجتماعی ، برای جلوگیری از ایجاد مزاحمت ، برای حفظ مرزها و مناسبات ، اشتباهی رفتهایم و گند زدهایم . آدمیزاد گاهی خیلی جدی همدلی لازم دارد و ما پشت حفظ حریم شخصی ، قایم شدیم . خومان هم ندیدیم چه بیابتکار عملایم . ته ظرافت رفتارمان خودداری و سکوت بود وقتی که باید دست کم برای هم چایی میریختیم یا دوتا گیلاس پر میکردیم ، حتی بدون گفتگو ، فقط برای اینکه تاکید کنیم ، هستیم ! موجودیم و قابل لمس .
خیلی گذشت از آن روزها … یک روزی غر میزدم برایش از روزگار غریبم . گفت عامدانه خودم را دور نگه داشتم ، برایش تصویر کتابنوشتههای تاریخدار را فرستاده بودم، شوهرم / ناتالیا کینگزبورگ … تقارن تلخ و مضحکی بود . مات مانده بود که حقیقت دارد ؟ گفتم بله ، همینقدر گلدرشت و بیظرافت!
میگفت باز هم خودم را دور نگه داشتم . گفتم من هم دور ماندنت را احترام گذاشتم ، خندیدیم هر دو ، اقرار کردیم هردو شاشیدهایم … میدانستیم چه میگوییم.
آمد پیشم . همین چند روز پیش ، یک جمعهی دلپذیر … سه تا گلدان بیربط و رابطهی پای پنجره را نشانش دادم . بنسای را خودش آورده بود چند هفته پیش ، بنفشهی آفریقایی قدیمی به گل نشسته و سیکلمهی سال قبل رفیقی . سرحال و سرزنده . گفتم؛ میدانی؟ سه روش نگهداری متفاوت دارند ، اما پای این پنجرهی رو به جنوب ، یکجور و بیهیچ آداب و ترتیبی آبشان میدهم . مثل گاو آب میخورند مثل نگاتیو نور میبلعند . حالا فهمیدهام باز هم گند زدیم وقت محاسبه . سگ دوست ن یادت میآید ؟ … یادش بود ! بقیهاش را خودش گفت ؛ چهقدر تلاش کردیم تفاوتها را بفهمیم و مطابقش رفتار کنیم . که کلیشهها بیرحمانهترین واقعیتهای روزگارند . همان کلیشههایی که بیشترین تلاش را کردیم تا ازشان فاصله بگیریم . تلاشی بیهوده .
هر دو بسیار خسته بودیم … بسیار !»
همیشه عالی می نویسی. من همیشه می خوانمت و بدون اینکه خیلی ازت بدونم یه چیزهایی دستگیرم شده و خیلی می فهممت.چقدر کمند افرادی که مثل تو فکر می کنند و چقدر با ارزشندو من برایشان احترام زیادی قائلم و چقدر کمترند کسانیکه قدر اینها رو بدونند.
این جمله ات خیلی به دلم نشست «کلیشهها بیرحمانهترین واقعیتهای روزگارند . همان کلیشههایی که بیشترین تلاش را کردیم تا ازشان فاصله بگیریم . تلاشی بیهوده»
می تونم اینو یاد داشت کنم؟
سلام، ممنونم ولی متن داخل گیومه را آلوچهخانم نوشته. با ذکر منبع اشکالی ندارد 🙂
ای رفیقِ راه دور…