از صبح حس میکنم باید جایی باشم که نیستم یا کاری کنم که نمیدانم چیست و حواسم به کسی باشد که نمیدانم کیست. یکجور ارتباط ناقص با غیب در حد یک درخشش و تصویری حاصل از شکست نور، غاری باید میداشتم.
همین نزدیکی خانه درست چند مغازه آنطرفتر، سه گوشه چهارراه گلفروشی است. سه تا گلفروشی که خیلی سال پیش یکی بود نزدیک دبیرستان ولایت قدیم، چهارراه را که زدند اینها هم زدند به تیپ و تاپ هم و جدا شدند. اینی که سمت ماست گل طبیعی میفروشد، از همان سالها پیش گاهگاهی ازش گل میخریدم، برای خودم یا دوستی رفیقی. الان چند وقتی است که دلم میخواهد بگویم برایم گل بخرند، لیلیوم سفید. اما افکارم و هوسهایم انگار پشت حصاری باشند یا شیشهای، دیواری کلمه نمیشوند. به امیر میگفتم جوری شدم. زنگ میزنم به ظریفه که بگویم دکتر فلانی که نیست خبر مرگش میشود بدهم سونو و آزمایش مادر را دکترهای شما ببینند نسخه کنند؟ اما نتیجه این میشود که ظریفه به ده جا زنگ میزند ببیند دکتر خبر مرگش کجاست و نهایتاً من باید یکشنبه شب یادش بیاندازم که دوشنبه توی کارگاه از دکتر خبر مرگش بپرسد کی تشریف میآورد بیمارستان نزدیک خانه ما. ساکت گوش میدهم و با اینکه میدانم قصدم اصلاً این نبوده اما تن میدهم و خداحافظی میکنم. بیکه بگویم میشود همین فردا همسر برادرم سر راه فیزیوتراپی مادر سری بزند به بیمارستانشان و بدهد یکی از خانم دکترها نسخه بنویسد؟ نه که تازه یک هفته منتظر بمانم و مادر عذاب بکشد تا که من هر روز شفاداک را چک کنم که کِی نوار رزرو بغل عکس خانم دکتر سبز میشود که وقت بگیرم و نهایتاً لاجرم از تنها دکتر نوار سبز دار وقت بگیرم برای شنبه پیش رو. ذهنم جلوست یا تنبل شده نمیدانم. یک وقتی به حمید رولمی تعریف میکردم که گاهی که دارم جایی میروم و از دور گلفروشی میبینم مثلاً و فکر میکنم بروم یک دسته گل بخرم و فلان و تا به خودم میآیم از جلوی گلفروشی دارم رد میشوم بیکه بایستم. حالا شدت گرفته. خیلی شدت گرفته.
در کلنجارم. با آدمهای مختلفالسلیقه مجبورم باشم آن هم بعد از این همه سال تنهایی و بسازم باهاشان که کدورتی پیش نیاید و به هم نریزد برنامه. سخت است. امیر میگفت یکی از اخلاق گندهام این است که نمیگذرم، سختم با آدمها. میگفت خوب فلانی همین است که هست قبول کن و به هیچ ورت نباشد. هی میریزی توی خودت و آخرش همین میشود که اوقات تلخی پیش میآید.
تمام چهار روز غر زدم بهش که فلانی اینطور گفت، اینکار را کرد. تمام ذهن شلوغم را خالی کردم، گفتم قبلاً که مینوشتم هر روز حالم بهتر بود. نمیگوید اصلاً ننویس ولی دوست ندارد و ناخواسته دست و بالم را برای ادامه دادن این همه واهمه و نکبت میبندد. ترک عادت مریض میکند آدم را. میگوید مثل قبل توی دفتر بنویس، با کدام دست؟
شلوغم. وقت خالیهایم را هم هی با این اسمارتفون میگذرانم که از شر انگشت شست هم خلاص شوم یکباره و تمام. «ریگ روان» کش آمده تمام این سه ماه را درست مثل تنهاییام، دلتنگیام، ترسم. آدم زیاد است دور و برم و پر هستند از حرف و درد دل و بیادبی است گوش ندهم و همدردی نکنم. بچهها، بچهها دلشان میخواهد گوش بدهم به احمقانهترین اتفاقات مدرسهشان و بخندم و ریسه بروم. باهاشان جومونگ و دکترهای جوان ببینم و لاکپشتهای نینجا و ذوق کنم. وقتی دارم مینویسم یا میخوانم به حرفم میگیرند. باز خدا را شکر امیر شبکه پویا را پاک کرده. در عوض آنقدر کارتون دارم که تا میرسند میگویند عمه کارتون ببینیم؟ بعد وسط فیلم و کارتون باید توضیح بدهم یا توضیحشان را گوش بدهم _ راستی کارتون بچه رئیس رو دیدید؟ _ خندهها و ذوقهاشان را تحمل کنم و به کارهایم هم برسم.
و حرص هم نخورم.
چرا از زلزله نمینویسم؟
همسر برادرم چند روز پیش قبل از باریدن باران در کرمانشاه، میگفت در ورزقان مردم هم خانههای بزرگتر برای خودشان ساختند بیحساب و کتاب و هم کانکسها را نگهداشتند و پس ندادند. حالا داد مردم در آمده که ای داد ای بیداد کانکس بفرستید آن هم با تحویل کارخانهای حداقل پانزده روزه، بروید پیدا کنید پرتقالفروش را.
خب، غرهایم تمام شد.