تصنیف باستر اسکروگز

به هویج بنفش و وبلاگش حسودی‌ام می‌شود، به بی‌مهابا نوشتنش و راحتی‌اش در استفاده از کلمات رکیک حتی. من سالهای بی‌مهابایگی‌ام را انگار پشت سر گذاشتم و اما قسمت دوم را هرگز نشد تجربه کنم، نشد خشم و انزجارم را از آدمهای پلشت و حقه‌بازهای هزارچهره و دزدان صادق با رکیک‌ترین الفاظ بیان کنم. شنیدم فحش دادن درست اندازه خوردن بستنی آرامش‌بخش است و من همیشه خوردن بستنی را ترجیح دادم.

نوشتن برایم سخت شده است به خاطر ضعف دستهایم ولی بیشتر به این خاطر از زخم‌ها و دردها و آدم‌ها نمی‌نویسم چون گرفتار بازی شدم که اندازه شکستن شیشه‌ها و ظرف‌های چینی حال آدمی که من باشم را خوب می‌کند. وقتی عصبانی هستم یا به شدت غمگین و مستأصل و مردد و سرخورده و ناامید که می‌دانم باید بنویسم و بنویسم اما ناگهان می‌بینم ساعتی است سرگرم گرد کردن اعدادم و دیگر رمقی نمانده گلایه کنم از بهاری که تلخ آمد و از عشقی که هنوز می‌فرسایدم و از توئیتربازی که آشنا در آمده از مرد شماره یکی که هنوز کولی‌وار سرگردان است و سرزمین‌های مرا موش‌کور-وار می‌کاود و مارتینی که دلتنگشم و کودکانم و تهرانی که هرگز با من مهربانی نکرد و دلتنگی‌ام برای آخر ماه‌ها و رستوران بوفالو بنویسم. بنویسم از خواب‌هایم و پدر و پیش‌کشی‌های بهشتی سید بنیانگذار و آب‌میوه‌های مست‌کننده مادر. بنویسم از رنج آفتاب و سنگینی مهتاب. از بی‌عشقی از گریه‌های بی‌بهانه از شکستن‌های مدام و مدام تسلا دادن‌های  وقت عقب‌نشینی‌های عجیبم. از عجایب‌ از غرایب. بنویسم از این قلب پرطاقت این تن زخمی گلگون از پیکر درهم شکسته تراشیده از خارا، بنویسم از سکوت و منزل جدیدش. بنویسم از سردرگمی‌های سوسن کوچولو. از نیازم به شانه‌هایی که دورند و از پیشانی‌اش و از آبی چشمانش وقت غروب.

تمام این همه را جمع زدم، شده است چهارونیم میلیون…

سیب یکبار، اردیبهشت سالی که مادر رفت پرسید چطور تحمل می‌کنی؟ گمانم آن موقع بازی نمی‌کردم رنجش بیشتر بود. طاقتم را تنهایی‌ها دزدیدند. حالا خوردن بستنی و شکستن چینی‌ها آرامم نمی‌کنند. ذاتاً آرام شده‌ام. گویا در انتهای جهان چنین است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.