ویولت از قبل از عید تنها زندگی میکند. از سعادتآباد تهران رفته است خانهای در اسلامشهر گرفته که بالای سرش پرستارش خانه دارد اما این معنیاش این نیست که بیستوچهار ساعت پرستار کنارش باشد. فقط صبحها. بقیه روز و تمام شب تنهاست. و من میدانم این یعنی چه.
سال ۹۲ وقتی به مرور امیر برگشت سر کارش و من تنها ماندن را شروع کردم، احساس قدرت میکردم. گاهی در همان فاصله کار خانه هم انجام میدادم. خصوصاً بعد از معجزه حضور خانم پردیس نفرزاده فیزیوتراپ ماهر و مهربان من قابلیتهایم خیلی بیشتر شد و شگفتیها بیشتر میشد. یادم است وقتی به ویولت گفتم هر روز حدود دوازده ساعت تنها هستم فریاد زد نه! چطور میتوانی؟ من نمیتوانم نیم ساعت تنها بمانم.
انسان نمیداند سرنوشت چه در چنته ندارد. حالا بعد از هفت سال ویولت تنهاییهای طولانی را تجربه میکند و طبعاً احساس قدرت. به قول خودش حالش خوب است اما وقتی مینویسد شب از اسپاسم پاهایش نتوانسته بخوابد و کسی نیست آمها را صاف کند من باهاش درد میکشم. میدانم ادامه پبدا کردن تنهایی میتواند با او چه کند. سه سال تحمل تنهاییهای طولانی در حد چهلوهشت ساعت سلامت جسمی مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد. تنها ماندن در ابتدا غرورآمیز است – منظورم برای افرادی مثل خودم است – اما به مرور انرژی که از دست میدهی روحت را زخم میزند. هجوم افکار منفی از پا درت میآورد. کمکم از آینده، از سال بعد، از ماه بعد و حتی ساعت بعد میترسی. اماس بیماری ناتوانکننده است یعنی کار خودش را بخواهی نخواهی دیر یا زود انجام میدهد و این نوع اماس است که تعیین میکند ده سال بعد، بیست سال بعد چه بر سرت میآید. منکر سبک زندگی نیستم و در پستی دیگر بیشتر دربارهش مینویسم. اینجا اما دارم درباره بلایی مینویسم که سه سال تنهایی جسته گریخته سرم آورد. رفتارهایی که از نزدیکترین اشخاص دیدم و حرفهایی شنیدم که کاتالیزور عقبنشینی بدن رو به بهبودم در سال ۹۵ به بدن حال حاضرم شدند. دوری از امیر و قطع و وصلهای عاطفی، ناگفتهها ناگفتهها ناگفتهها که چه بگویم؟
ویولت نازنین در کانال تلگرامیاش صدا میفرستد، از روزگار گذشته و حالش و همان شیطنت و شیرینی نوشتار وبلاگش را دارد. از صمیم قلب آرزو میکنم تنها نماند، ادامه ندهد… نمیدانم. همیشه خوب باشد چون شخصاً از او بسیار مشق میگیرم.