دیروز با دخترها صحبت فرصتهای سوخته بود، یاد خاطرهای افتادم از سالهای خیلی دور.
یک روز توی خوابگاه رفتم اتاق لیلا، یکی از همرشتهایهایم که اهل شبستر بود، نشسته بودیم که دختری وارد شد که قبلاً ندیده بودم و گویا همشهری لیلا بود و سال آخرش بود و بلافاصله و بیمقدمه شروع کرد درباره پسری صحبت کردن که فقط میدانستم تازه طرحش در بیمارستان امام شروع شده، از بیوفایی و قول و قرار و نامردیاش. سوزناک قصهای آقا. لیلا هم مرا رسماً با دلشکسته بانو تنها گذاشته بود و فقط گاهی در نزدیک و دور شدنهایش در تأیید و تأسف چیزی میگفت.
القصه، چند روز بعد، آقای میم که همان لامروت باشد همراه آقای ب که قدیمی بخش بود، آمدند پیش من. بعد از سلام و خوش و بش آقای ب گفت «خانم جعفری میدونین آقای میم قراره تبریزی بشه؟» بدون اینکه به لامروت نگاه کنم گفتم «نه، قراره شبستری بشه» آقای میم یکهو زد به شانه آقای ب و گفت «وای این میدونه» و بعد از کمی این پا و آن پا رفتند. رفتند که رفتند آقا. من بعد از بیستوچند سال تازه فهمیدم قضیه از چه قرار بوده. تازه فهمیدم چه فرصت قشنگی بوده بمانم ارومیه و با رنویی که آقای میم تازه خریده بود ولی بلد نبود چرخش را عوض کند برویم ددر و به قول یکی از هماتاقیهایم تا آرنج گلباخ (ارومیها به النگو میگویند گلباخ) برایم بگیرد. میماندم ور دل فریبا جان و در آن دنیای موازی هم خبری از این سوسن جعفری نبود و اماس نبود و پسرم سرباز بود و دخترم پا به ماه و بچه سوم چهارمم هنوز مدرسه میرفتند. لامروتهای شبستری نگذاشتند. این زبان سرخ نگذاشت. آن دختر حاضر جواب ساده سرد و گرم نچشیده نفهمید.
بله جانم. امان از این فرصتهای سوخته امان. روز دانشجو هم مبارک.
*منزوی
خیلی جالب بود، فرصتهای طلایی دانشگاه، یادش بخیر
سلام سوسن جان خوبی آقا امیر چطوره برادرم احسان سلام رساند یادش بخیر من همیشه اسم آقا امیر را با آقا رضا شوهر شهلا عوضی می گفتم
یسلام نسیم جان سلامت باشین شما هم سلام برسون 🌹🌹