سمینار در دانشکده مامایی بود. حیاطهای محصور بین دیوارهای آجری قرمز با دروازههایی به هم وصل میشدند. هر حیاط حوضی داشت و درختهای بلندش تن تکانده بودند و کف زمین پر از برگهای خونرنگ خیس بود. دخترها روپوش سفید و مقنعه شلوار مشکی تنشان بود. داخل ساختمان بخشهای مختلفی از رشد جنین و دستاوردهای روز جهان را در اتاقهای تو در تو ارائه میکردند. من سرگرم آبنمای میان طبقه همکف و ماهیهای ژلهای ولی خطرناکش بودم. حوض شبیه حوض حیاط خانه پدری بود. همراه گروه رفتیم طبقه بالا، که سازهاش کاملاً با طبقه پایین فرق داشت. معماری توین، دیوارهای ضخیم و برشهای هزلولی و نور کم. واحدهای بصری و اتاقهای نمایش فیلم داشت. در سالنی که با نور زردی روشن شده بود داشتند زایمان چهارقلویی انجام میدادند. یکی از نوزادها را من از پزشک گرفتم ظریف و صابونی و لیز. دادمش دست خواهر بزرگم که بچهها را میگذاشت زیر وارمر. بعد خواهرم داشت از خانم دکتر میپرسید شما چند تا بچه دارید؟ خانم دکتر میگفت چهار تا و شروع کرد به گفتن اسمهایشان: الهام و … پیپی. خواهرم که دستهایش را به هم گره زده بود پرسید پیپی اسم سگتون بود؟ خانم دکتر گفت نه، اسم پسرم. وقتی تعجب خواهرم را دید گفت من میخواستم اسمش را بگذارم پیرانشهر بابایش پیمانشهر دوست داشت، این شد که اسمش را گذاشتیم پیپی.