چند روز پیش وقت برگشتن از دستشویی احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم، بدنم به طرفهالعینی سرد شد و عرق نشست به پیشانیام. حتی نمیتوانستم به امیر بگویم که دارم میمیرم. داشتم میمردم. گفتم آیا مردن اینطور شروع میشود؟ تشهد گفتم. نفس کوتاهی تکرار شد هر چند گرم شدن بدن طول کشید ولی نمردم. آن شب نمردم.
مادرم هر وقت مریض میشد دستم را میگرفت و وصیت میکرد به کی بدهکار است. از بچگی به یاد دارم شبها قبل از خواب تشهد میگفت. یکبار که پرسیدم گفت شاید در خواب بمیرم. مادرم وقتی مُرد توی آیسییو بستری و انتوبه بود، اما مطمئنم قبل از خواب ابدیاش تشهد گفته بود.
مرگ عزیزان سخت است، وقتی عزیز کسی میمیرد سختتر است. وقتی عزیز دوستی میمیرد دشوارتر. من لال میشوم، ساکت و گموگور. هر چه آن دوست رفیقتر…
معمولاً صبحها بعد از نماز اینستاگرام را چک میکنم، از همان پنج صبح که دوز اول داروهایم شروع میشود تا ساعت یک ظهر من عملاً خوابم. در خوابوبیداری عکس دوست عزیزی را دیدم ولی جمله ترکی زیرش را درست نگرفتم. پریروز که پست مرا لایک کرد دیدم عکس پروفایلش سیاه است، صبح بعد از نماز بود رفتم پیجش و همان عکس قشنگ دو نفره را دیدم. ولی توی کامنتها…
از پریروز لالم. بعد از به هوش آمدن و یادآوری جرأت نکردم تماس بگیرم. تماس بگیرم بگویم خاک بر سرم که نفهمیدم خانم ارادت. عزیز دل. دوست خوب دوران اتاق عمل قدیم. چه حیف شد… چه غمگینم از غمت… از پرپر شدن همسرت، همکارمان، یکی از همانهایی که دیگر نمیرقصند که دارند میروند و کسی رفتنشان را استوری نمیکند، فوروارد و ریشئر نمیکند، هشتگ ندارند، ترند نمیشوند.
چه میگویم؟
تسلیت و همدردی رفیق نارفیقت را بپذیرید، تو و شیدا.