من خوابهایم را دوست دارم. خوابهایم دلتنگیهایم را رفع میکنند، به جاهایی میروم که دیگر نیستند، آدمهایی را میبینم که یا رفتهاند یا جایی در گذشته رابطهمان قطع شده. میتوانم با مادرم باشم، خانم شاملی را بغل کنم گریه کنم بگویم خیلی دلم برایش تنگ شده، با آبا و دخترها یک شیفت کامل توی اتاق عمل ساختمان قدیمی کار کنیم. توی خوابهایم کار میکنم و خوشحالم. پدرم را میبینم و خوشحالم. در حیاط خانه پدری درخت و گل میکارم و خوشحالم.
چند وقت پیش داشتیم میرفتیم دندانپزشک. محو تماشای خیابان بودم، محو تماشای دیوارها و مغازهها. هر سانتیمتر آن مسیر هزاران خاطره داشت. هر کدام خاطرات چندین خاطره مرتبط و من داشتم هر جلو رفتن ماشین خودم را از تارهاشان بیرون میکشیدم که ناگهان دیوار آبی ساختمان قدیم بیمارستان شد نرده. طوری قلبم تکان خورد که چشمهایم خیس شدند، ناگهان از پسمانده آبی عزیز، غول عظیمی ظاهر شد که دیگر خیلی بیمارستان شده بود. چراغها روشن بودند. نزدیک غروب بود. چراغ اما سبز بود و نماندیم تا با صورت جدید آشنا شویم. اما قلبم ماند آنجا. تمام شب را و توی راهروهایش چرخید. از درهایش گذشت و به اتاقها سر کشید. از کنار ایستگاههای پرستاری گذشت. بعد رفت اتاق عمل. جز برخی دیوار و اتاق آشنایی نبود. رفت تا کنار اتاق چهار. ازش رد شد، پشت یک دیوارکی رسید به خروجی اضطراری، نشست رو به در شیشهای. دست برد جیبش، نوکیا ۵۷۰۰ را در آورد.
در خوابهایم در شهرهای آشنا از خیابانهای ناآشنا با اتوبوس یا پای پیاده میگذرم. در بازارهای عربی میچرخم. به کسانیکه اغلب با من هستند درباره حلواها و شیرینیها و گذرها اطلاعات میدهم. به دانشگاه میروم. دانشگاه ارومیه، نازلو. درختها در این بیست و چند سال هیکلی به هم زدهاند. ساختمانها عوض شدند، ریشه دواندهاند. مجبورم از راهروهایی بگذرم از پلههایی بالا و پایین برم و وسط خستگیها حواسم باشد من اماس دارم. منتظر مینیبوس آبی هستیم. خیابان هم درست است هم نادرست. میدانم کجا هستم، میدانم ازدواج کردهام و نباید به افشارجو فکر کنم گیرم که دنبالش هم نباشم یا میبینمش یا اشارهای خواهد بود.
در خوابهایم آگاهم. میدانم راه رفتن برایم سخت است و نباید خسته شوم. میدانم پدر یا مادری که پیششان هستم مردهاند. میدانم سالهاست کار نکردهام و داروها و مراقبتها و آدمها عوض شدهاند. حتی میدانم باید فاصلهام را با پرستارم حفظ کنم و قلبم تیر میکشد.
در خوابهایم خوشحالم. هر قدر دنیاهایش پیچیده و پستمدرن، هر قدر راهها دشوار، پلهها فراوان، آسانسورها مخوف، هر قدر شلوغ و پر حادثه، آشنا و غریب، من در خوابهایم خوشحالم.