روزی که این عکس را از ما گرفتند، روز بدی بود. صبح با صدای چکه آب روی فرش زیر رادیاتور بیدار شدم. آنقدر آب به جان فرش رفته بود که دیگر صدای چکیدن آب روی آب بود نه کرکهای فرش. امیر تلفنی یادم داد پکیج را خاموش کنم. زمستان بود و یک ماه نشده بود آمده بودیم به آن خانه. دیماه بود. روزی که پلاسکو در آتش فرو ریخت. امیر زود آمد و تعمیرکار آورد. من روی تخت در اتاقخواب صفحه تلویزیون را از میان مبل و سه مرد یخزده تماشا میکردم. دست کسی به کار نمیرفت ولی ما قرار داشتیم. سر ساعت رسیدیم. الهام و نویسنده محترم قبل از ما رسیده و تناولاتی فرموده بودند. کرسنه بودیم. اما غذایی که خوشمزه هم بود نتوانستم بخورم. این عکس پر است از درد. گول شانههایم را نخورید، به لبهایم نگاه کنید و به صورت چروکیدهام. قرار شد بنویسم از رنجی که میبرم، زندگیام با اماس. گفت سال دیگر چاپ میکنیم. همان روزها قرار گذاشته بودم با یگانه خدامی و ستون گرفته بودم در روزنامه ایران برای رنجنویسی. احمقانه و شاید در خفقانی که ناگهان در آن افتادم به نویسنده قول دادم برایش بنویسم و روی روزنامه خط کشیدم. نوشتم، هر روز. از آن قرار چهار سال گذشته و خبری از کتاب نیست. نویسنده جوابی نمیدهد و فرصت ستوننویسی هم سوخت. پس از این روز، من در ورطه افتادم. دست و پا زدم و با بزرگترین ترسم روبرو شدم. بگذریم.
دیروز که مصاحبه خانم مریم پیمان در برنامه پنجره باز را دیدم یاد این فرصتی که سوخت افتادم. روزی که پلاسکو سوخت خیلیها سوختند و کسی باخبر نشد. من یکی از آنها بودم. ققنوس لافی بیش نبود.
*فاضل نظری