اینبار با ناهید سبزی رفتیم ارومیه. رفتیم نازلو. رفتیم خاطره زنده کنیم. نازلو پر شده بود از ساختمانهای بلند همانطور که قبلا تنها که میرفتم. فقط دیگر نصفه نیمه نبودند. کامل شده بودند. دیگر میان راهروها و راهپلهها و آسانسورها سرگردان نبودم. ناهید ویلچیر مرا هل میداد. از بین ساختمانهای زیادی رد شدیم تا برسیم به ساختمان با آجرهای قرمز. به ناهید نشان میدادم. توضیح دادم که قبلا آمدهام مطمئن هستم آن ساختمان قرمز همان دانشگاه علومپزشکی است. رفتیم جلوی نگهبانی. ناهید گفت ما دانشجوهای قدیمی اینجا هستیم. آمدیم خاطره زنده کنیم و رفتیم تو. شلوغ بود. ناهید گفت مطمئنی میآید؟ گفتم بله. نوشته بودم میروم نازلو، حتما میآید. محمدرضا را میگفتیم. کلی گشتیم توی راهروها، کلاسها. ظهر شد. رفتیم نگهبانی ناهار خواستیم. دو تا تخممرغ گذاشتند کف دستمان. گفتند بروید دانشکده بغلی آنجا بپزید. ما وسیله نداریم. هر کدام تخممرغمان را گرفتیم مشتمان و رفتیم سمت دانشکده بغلی. وسط راه خواهرم آمد و یک رسید به من داد. گفت نذری میدهند تو هم بیا. گفتم ما تخممرغ داریم. ولی رسید را گرفتم. نرسیده به دانشکده بغلی تخممرغها افتادند شکستند. گفتم ناهید برویم نذری بخوریم. فقط چهار دقیقه فرصت داشتیم. سوار تاکسی شدیم گفتیم ما را چهار دقیقهای برسان. داشتیم سوار تاکسی میشدیم دیدم داخل دانشکده بغلی کنار نگهبانی نشسته، گفتم ناهید ببین! دیدی آمد؟
مراسم نذری توی همان نازلو بود، سریع رسیدیم. هنوز خیلیها نیامده بودند. خواهرم و شوهرش برای من جا گرفته بودند. ولی ناهید هم نشست. نذری یک سینی بزرگ پر از برنج زعفرانی بود که دو تا جوجه درسته کوچولو را لای برنجها گذاشته بودند. و یک مرغ را از هم باز کرده بودند. پهن کرده بودند روی آنها. دست میزدی گوشت از استخوان جدا میشد، روی زبان سُر میخورد پایین. نمیدانستم چه طور بخورم. خیلی خوشمزه بود.