تهران که بودیم فکر میکردم اگر تبریز بودم حالم بدتر نمیشد. پاهایم را از دست نمیدادم. دور و برم شلوغ بود و کمک میکردند دوباره سر پا بشوم. سر وقت میرفتم پیش دکترم، با کمک خانواده میرفتم استخر و هر جور شده جلوی این اتفاق تلخ را میگرفتیم. اما از وقتی آمدم تبریز، آن تنهاییهای طولانی، آن اندوههای عمیق، آن همه زخم زبان و نهایتاً بدتر شدن حالم یادم داد هیچ ربطی به تهران یا تبریز و دور و نزدیک بودن به خانواده ندارد. موضوع خود ماهیت بیماری است که وابستگی را زیاد میکند و به تبع آن آدمها را میترساند. مادر و شوهر و خواهر و برادر فکر میکنند که این وابستگی تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟ چرا تمام نمیشود؟ اگر تا پیری ادامه پیدا کند چه؟ وابستگی تا کجا قرار است پیش برود؟ کی باید سپرد به دولت؟ هزینه مراقبتها چقدر خواهد شد؟ و هزاران سوال دیگر که از میان پاسخ هر سوالی سر بر میآورد. هزارانی که مثل خوره میافتد به جان ذهنشان و خسته میکندشان و چه بهتر که از همان اول به بهانهای بروند و اگر به هر علتی ماندند، یک در میان نباشند که دل نبندی. بدی بیماری مزمن همین است.
اواخر ۹۸ دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم. وقتی دیگر نا و نایی نمانده بود. بُر خورد. حالا گاهی فکر میکنم قرار است کی اتفاق بیفتد.
سلام سوسن عزیز، خوبی؟ سوال بی معنایی است، می گویند همزاد پنداری و دلسوزی خوب نیست ولی متاسفانه من با کسانیکه ام اس دارند خیلی همزاد پنداری کردم و می کنمف چون در میان دوستانم زیاد هستند.
باورتون نمیشه ولی من احساس می کنم خونه ی شما در تبریز را می شناسم (البته به خاطر قلم زیبای شما هم هست) و حتی فامیلها و دوستانتان را.
حتما اینستا دارید یه آدرس براتون می فرستم شاید به دردتون بخوره، می دونم از این چیزها زیاده ولی بعضی به دل آدم می نشیند. اگه دوست داشتید سر بزنید.
acupofgoodmood
سلام بهناز عزیز. چرا متأسفانه؟
اینستاگرام دارم ولی برنامه را از گوشیم پاک کردم که اعصاب و اخلاقم را ترمیم کنم. ممنون از پیشنهادتون —{-@