یک شب پاییزی، یک راننده تاکسی برای زنش تعریف کرد که دو تا خانم در مرکز شهر دربست سوار شدند به سمت شرقیتر تبریز، یکی پیاده شد و دیگری همان مسیر را برگشت به سمت غربیتر شهر و کرایه را پرداخت. و هر دو با تعجب خندیده بودند.
دومی من بودم و اولی بسیار زخم زد به دومی.