خب. اما برویم سر اصل ماجرا.
چند شب قبل اوایل شب که چشمهایم را بسته بودم تا خوابم نپرد یادت افتادم. اینکه از کجا کشید به یادت یادم نیست اما خیلی ترسیدم وقتی فهمیدم هجده سال چه عدد بزرگی است. وقتی حساب کردم تو الآن چهل و یک ساله میشدی و مادرت احتمالاً نزدیک شصت سال است. شصت سال خیلی زیاد است مرد. من خیلی پشت گوش انداختهام. من فرصت داشتم پیدایش کنم. بروم دیدنش و امانتی را بگیرم. میشد بنشینیم و از تو گپ بزنیم ببینیم کی زودتر بغض میکند. کی زودتر بغضش میترکد. اما حالا، چطور بروم دنبالش؟
بی هیچ سنگ گوری. بی هیچ کسی که بداند چه میگویی، سخت است سوگواری. من عذری ندارم. نزدیک شدم به پیدا کردن مادرت اما سرگرم شدم. سرگرم از هم پاشیدگی و اسمش را گذاشتم عاشقیت، و دورِ دورِ دور شدم. نمیدانم الآن جستن مادرت بعد از این همه سال که تنها گریسته است چه سودی دارد؟ چه دردی از هر دوی ما دوا میکند؟ اما هر از گاهی… انگار کسی صدایم بزند و ندانم کیست و از کجا پریشان میشوم هادی. پریشان.
و شروع میکنم به پرسیدن یک سوال تکراری؛ کسی هست دانشگاه آزاد تبریز آشنا داشته باشه؟
سلام من همیشه فکر می کردم هادی برادرزاده ی شماست
سلام، تگ هادی کوچولو مربوط به برادرزادمه.
☺️