از وقتی آمدم تبریز و مادر زنده بود، چهارشنبهها که تنها بودیم مهدیه میآمد پیش ما. یعنی پنجشنبهای که تنها مانده بودیم به هانیه زنگ زدم گفتم پنجشنبهها میآیی پیش ما بمانی بهت پول بدهم؟ گفت میآیم. بعد مهدیه زنگ زد گفت میشود من هم بیایم؟ گفتم تو هم چهارشنبهها بیا. قرار پول گذاشتم چون معتقدم در اسلام مادر هم میتواند برای شیری که به بچهاش میدهد پول بگیرد ولی خب، پول اگر نبود کسی نمیآمد. مادر به شدت مراقبت لازم داشت. من که برگشتم خواهر برادرهایم ترسیدند مراقبت از من هم به گردن آنها بیفتد. فرار کردند. ما فقط سه روز در هفته مراقب داشتیم. بقیه هفته تنها بودیم و خب ارزانی بود و غذا از بیرون بود.
خلاصه مهدیه چهارشنبهها از ده صبح میآمد. گاهی غذاهایی که دلم میخواست را با هم میپختیم. غذاهایی که تا به حال ندیده بود حتی. اوایل سرکشی میکرد و در دستوری که میدادم تغییراتی میداد ولی به مرور لم هم را پیدا کردیم و حالا مهدیه با نوزده سال سن غذاهایی میپزد که خیلیها بلد نیستند و واقعاً طعم غذاهایش عالی است.
دیروز هانیه و نامزدش را پاگشا کرده بودم و همینطور دراز کشیده بهشان یاد دادم سالادهای متفاوتی درست کنند. الهه گفت عمه میخواهم دو روز بیایم پیش تو کلی غذا یاد بگیرم. گفتم بیا ولی شرط دارد. اینکه به من یاد بدهی چطور چرخکرده را بدون پیاز و ادویه آنطور لذیذ میپزی.
بله. همه یک هنری دارند که باید به زبان آورد، به رخش کشید تا لذت ببرد.