یکی

در یکی از جلسات ریتوکسی‌مب، مرد جوانی در اتاق خانم‌ها دراز کشیده بود. اسمش علی بود. خانم پرستار علی‌آقا صدایش می‌کرد. گفت علی‌آقا رویت را بکن آن‌ور من به حاج خانم آمپول بزنم. علی‌آقا گفت دارم جومونگ می‌بینم نگاه نمی‌کنم، ولی رویش را چرخاند سمت پنجره. با خودم گفتم یعنی هنوز کسی جومونگ می‌بیند؟ آن هم توی گوشی؟

علی‌آقا بیست و سه سالش بود. از شهرستانهای اطراف تبریز. نوزده سالگی ازدواج کرده بود و بچه دو ساله‌ای داشت.علی‌آقا یک روز پایش درد می‌گیرد. می‌رود دکتر و می‌گویند سرطان داری. این‌ها را برای همان حاج‌خانومی گفت که بهش آمپول زدند. حاج‌خانومی سرطان سینه داشت. حالش خوب بوده که وسیله سنگین برمی‌دارد (بهانه) و سرطانش برمی‌گردد. با هم همشهری درآمدند. کلی حرف زدند. از باغ‌ها، محصولات و خیلی چیزها. من گاهی خوابم می‌برد و همین‌ها را فهمیدم. علی‌آقا که خواست برود به پرستار گفت خیلی کم‌خونی شدم. افاضه فیض کردم و گفتم هر روز سه تا خرما بخور. گفت نمی‌توانم خرما بخورم. حالم بد می‌شود. گفت از بچگی نمی‌توانم یا تازگی یادم نیست. با خودم گفتم مگر می‌شود آدم خرما بخورد و حالش بد شود.

یادم نیست چند وقت است خرما نخورده‌ام. می‌خورم حالم بد می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.