[نوشته متعلق به پاییز شش سال پیش است]
خیلی خیلی وقت است که ننوشتم. دلم برای نوشتن در نیمههای شب بیشتر تنگ میشود. زمانی که سکوت پردهداری میکند ذهن بیپردهتر به کار میافتد. مثل امشب که از اولش که نه، درست بعد از مثنوی خوانی امیر در بستر شروع شد. هوس پایین آمدن از تخت و نشستن پشت میز سفید و تایپ کردن. متوالی و مداوم. نیمه شبها.
روزهایم عاطل و باطل میگذرند. چونان رویاپرداز خبرهای شدهام که مپرس. بپرسی هم بلدم جواب بدهم. افسرده نیستم. یا خیال میکنم نیستم. اما شاخ و دم دارد. از هر وَرم میزند بیرون. سعی میکنم، فرار میکنم اما چیزی که در من است بی من چون است؟ نفسی نیست دیگر. مینشینیم نفسی تازه کنیم میبینیم تا جاهایی رفتهام که فکر نمیکردم اتفاق افتاده باشد. حرفهایی یادم میافتد و آدمهایی را به خاطر میآورم که تو گویی در جهانی نه این جهانی رخ دادهاند.
از خودم، از اینی که هستم راضی نیستم.
روز تاسوعا آخوندی صحبت میکرد درباره بهشت. گفت درجات بهشت عین این است که بروی توی حیاط و به آسمان نگاه کنی، آیا ذهنیتی از آنها و رخدادهایش داری؟ حتی به مخیلهات خطور میکند اصلا؟ یعنی منی که در این بهشتم حتی به مخیلهام خطور هم نمیکند که در جنت نعیم به السابقون السابقون چه میگذرد. که چی؟ غصه نمیخورم حتی. گریه کردم. واقعا گریهام گرفت که چه گولی خوردیم پس. بهشتی که محمدش را نبینم به چه دردم میخورد؟ امیر میخندید و لباس تنم میکرد برویم منزل مادرش. من به این سوختن دنیوی و اخروی پریشان گریه میکردم. لابد خدایی هست که هست و زورش را دارد که دارد.
ناراضی هستم.
از راهی که طی کردهام. چند ماه قبل فیدلی گفت نازنین به روز کرده. بالای وبلاگش ببعیها منتظر بودند بروند بهشت. نازنین شش سال بود ننوشته بود و حالا داشت از آلمان مینوشت. آنقدر ذوق کردم بهش ایمیل زدم، برخورد بهش انگار دیگر ننوشت. [البته اشتباه میکردم، جواب داد و خوشحال که من یادش بودم]
به این شش سال فکر کردم. و به خیلی نازنینها. که وبلاگ ننوشتند و مثل آدم هدفگذاری کردند و جلو رفتند و حالا با دمشان گردو میشکنند. من در جا زدم. نوشتن و کلمات هرگز درآمدی برایم نداشتند. بی بار. بی بار. در سایهام نهالها قد کشیدند و طوری بالا رفتند که ماندم در سایهشان. بیماری؟ عجب دمپایی قرمز نرم دم دستی قشنگی شده است.
خوب و خدا وکیلی و کلاه قاضی کردن و کج نشستن و راست گفتن پیش که میگیرم گندی است که خودم بالا آوردم. اگر هم کسی به این گند اضافه کرده که کرده و کم هم نبودند، باز هم مقصر خودمم. یعنی آدم اینقدر سهلالوصول؟ اینقدر دم دست؟ اینقدر گشاده دست؟ اینقدر احمق مارتین جان؟
عشق میکردی نه؟
حالا نشستنکی دارم حرکت میکنم. باز هم تنبلیهایم را میاندازم گردن بیماری. تلاشم گُنگ است. تلاشم خودِ «تلاشی» است. من میتوانم اما نمیخواهم. وزنهای سنگین ساکنم کرده است. جایی که بدن در جا بزند، ذهن عنانگیر میشود. هر چه انرژی دارم را مصرف میکند و جز افسردگی عایدی نصیبم نمیشود. من افسرده نیستم. من افسرده نیستم. من افسرده نیستم.
چند روز پیش، یک خانمی به دکتر میگفت یک لحظه آنقدر شاد و پر انرژی هستم که دوست دارم تمام دنیا را بشورم و بسابم. بعد انگار نه انگار که منم. خیره و کُند و گُنگم. این منم. این خود منم. کاش ذهنیات را میشد مادی کرد. آن وقت میدیدید من چه تابلوها، چه عروسکها و چه جهانی خلق کردهام. عروسکهای نمدی؟ هنوز میدوزم. وقتی سفارشی هست انرژی پایان ناپذیری احاطهام میکند تا تمام شود. بعد شعله انگار نخ خیس نباشد دیگر، میمیرد. به نفس نفس میافتد. خیال سواره میتازد و آماتراسو و تسوکویومی بیوقفه جهان بشری را زیر پا میگذارند.
وقتی بمیرم، از من چه به یاد خواهند آورد؟
زمانی که خودم، هر چه میاندیشم، دستم به یادی گرم نمیشود…