حالم که بد بود، خیلی بد، نگران وبلاگم بودم. نگران بیش از سه هزار دلنوشته. از خوشیها و ناخوشیها. عاشق شدنها و شکست خوردنها.
به مهندس علیپور عزیز که از سال ۸۶ و طراحی قالب وبلاگم و کوچم به بلاگفا تا همین الآن بیمنت زحمت کارهایم را کشیده گفتم. کفتم چه کنم حداقل تا ده سال بعد از نبودنم هنوز باشد/م؟ یکی از پیشنهادهایش کانال تلگرام بود. من اما نمیتوانم مرا آفرید را در تلگرام تصور کنم. امیر میگوید مثل ویولت وقتی نمیتوانم تایپ کنم، میشود صدا بفرستم. نمیتوانم تصور کنم جور دیگری با شما حرف بزنم، بدون نوشتن، فارغ از کلمه. طاقت نمیآورم.
از مهندس خواستم آرشیو را طوری کند بتوانم برچسبها را ویرایش کنم. نشستم به خواندن نوشتههای خیلی قدیمی و پاک کردن برخی برچسبهای تخیلی. وایِ من. چه روحیهای داشتم. چقدر بیپروا و نترس بودم. و چقدر طبع نوشتارم با حضور کسی عوض شده است. طوفان و گرداب و گردباد و زمینلرزه و آتشفشان هر کدام به آسودگی سوسن را تکان دادهاند. چقدر راحت میگذاشتم مخاطب احساس و کلمهام شوند در حالیکه سزاوار نبودند. ترس را به وضوح در کلماتم حس میکنم، از چه میترسیدم؟ آنها با کدام وجدان اینطور میترساندندم. و بعد عود بیماری.
نوشتههایی هنوز زیبا، جملاتی کِشنده. دختری که کلمه را بلد بود. میخوانم و لذت میبرم. داستانهایم را میبلعم و میبینم هیچ جایی جز اینجا سزاوارشان نیست. من آدم دفتر و قلمم. هیچ کجا بیشتر از اینجا شبیه کاغذ و قلم نیست.
فهمیدم به اندازه نیمی از سال در آن آشوب بلاگفا که باعث شد اینجا را بسازیم نوشتههایم هنوز سرکردان هستند و باید برگردانیم به خانه. هنوز اتاقهای زیادی خالی هستند. پنجرههایی گرد گرفته دارم و دیوارهایی رنگ پریده. کار زیادی دارم و از طرفی عطش نوشتن، پر کردن صفحات بیشتر نمیگذارد بروم طبقات پایین. آیا درد و حس عمیق مرگ را تجربه کردهاید؟
چطور ممکن است روزی برسد که نتوانم اینجا را به روز کنم مگر که مُرده باشم؟ چطور باور کنم بعد از من هیچ اثری از نوشتههایم باقی نخواهد ماند؟ نوشتن آخ ای کلمه…
* عهد عتیق/ سِفر پیدایش