وان رفتن خوشش بین، آن گام آرمیده

زینب ناصری یا همان مادر سپید وبلاگستان در اینستاگرام دارد داستان اینکه چطور عاشق شوهر سابقش شد را می‌نویسد. شوهر سابقش پسرخاله‌اش است. و من یاد پسرخاله‌ام افتادم که داشتم عاشقش می‌شدم.

احد سرباز بود زمان جنگ و زخمی شده بود و چون خانه‌شان در یکی از روستاهای اطراف تبریز بود می‌آمد خانه ما. خب قشنگ بود، جوان و ترد و مهمتر سربازی که چیزهایی دیده بود که کمتر کسی دیده بود. یادم نیست عکس ۳*۴ او را از کجا آورده بودم گذاشته بودم لای کتاب محبوبم شنگول و منگول. من فقط ده سال داشتم. کتاب را باز می‌کردم عکسش را نگاه می‌کردم و منتظر بودم کی برای مرخصی بیاید. موقع رفتنش از پشت پنجره نگاهش می‌کردم. آن صحنه به گمانم آخرین بار بود که دیدمش برگشت نگاهم کرد.

عشق لو رفت و پدر به مادر سپردنی‌ها را سپرده بود. عکس را به دست خودم تحویل دادم و خب احد هم دیگر نیامد. هرگز. بعدها شنیدم که ازدواج کرده و زنش هم‌نام من است. اتفاقی؟ الله اعلم. این تمام چیزی است که از عشق سی و سه سال پیشم می‌دانم. والدین من اینطور والدینی بودند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.